یادی از جانباز شهید دکتر محمود رفیعی

پیکر باقیمانده یک جانباز، بعد از 30 سال به عرش پرکشید
جانبازی که سی سال قبل، در پی اصابت گلوله های متعدد و تیر خلاص دشمن، برای دقایقی روحش از بدن جدا شده بود، دیروز(روز عرفه) پس از سی سال تحمل ترکش های آهنی در بدن، سرانجام به شهادت رسید و به دوستان شهیدش پیوست.
دکتر محمود رفیعی عضو هیئت علمی دانشگاه علامه طباطبایی در روز عرفه به لقاء الله پیوست و پیکر او همزمان با برگزاری مراسم قرائت دعای عرفه در این دانشگاه تشییع شد و امروز(عید قربان) نیز در زادگاهش یکی از روستاهای قزوین تشییع و به خاک سپرده شد.
شهید دکتر محمود رفیعی عضو هیئت علمی دانشکده ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی بود که علاوه بر سرودن اشعار، دروس جدیدی با عنوان ادبیات انتظار در دانشگاه ها تدریس می کرد که مشتاقان زیادی در جمع دانشجویان داشت.
وی سی سال قبل در سال ۶۲، زمانی که در کمین دشمن افتاده و بعد از شهادت شماری از دوستانش مورد اصابت گلوله های متعدد و حتی تیر خلاص دشمن قرار گرفت، روحش از بدن جدا شد، اما بعد از چندین ساعت با وجود انتقال جسدش به سردخانه شهدا، متوجه زنده بودنش می شوند و وی با ترکش های فراوانی که در بدن و از جمله کنار قلبش داشت، سی سال دیگر از خدا عمر گرفت.
البته این ترکش ها در سالهای اخیر به شدت زندگی و حتی راه رفتن را برای او سخت کرده بودند.
دکتر رفیعی خاطره رفت و برگشت روحش به عالم دیگر را بارها برای مردم تعریف کرده بود و شعری نیز در این باره سروده بود با این مطلع:
جاده مانده است و من و این سر باقیمانده / رمقی نیست در این پیکر باقیمانده
البته این خاطره و این شعر، همواره روح حاضران را تکان می داد و اشک را بر گونه هایشان جاری می ساخت.
وی سه سال قبل هم در یادواره سرداران شهید نیروی دریایی سپاه رشت برای مشتاقان زیادی که بی صبرانه و در سکوت محض و در دل تاریکی شب پای خاطره گویی او نشسته بودند، این موارد را عنوان کرد که در زیر می آید:
سال ۶۲ که در جبهه بودم با خدای خود راز و نیاز می کردم که نکند جنگ به پایان برسد و دروازه شهادت بسته شود و من این ور دروازه بمانم که اکنون همه ما این ور دروازه هستیم. پس از یک سال دعای شهادت خواندن، شبی در خواب یکی از دوستان شهیدم که در عملیات بیت المقدس شهید شده بود را دیدم که به من گفت وسایلت را جمع کن و کارهایت را انجام بده و وصیتنامه خود را بنویس یک هفته دیگر شهید می شی، گفتم آقا سعید از کجا می دانی، کی گفته، دوستم گفت به من گفتند که بهت بگم دعایت مستجاب شده و یک هفته دیگر شهید می شی.
وی اضافه کرد: از خواب بیدار شدم و نماز خواندم و گفتم خدایا گفتم منو شهید کن اما نه همین الان، جبهه ها به رزمنده نیاز دارد و اگر من شهید بشم و سنگر خالی شود دشمن کشور را می گیرد، خدایا پس چرا وقتی گفتم زیارت کربلا و زیارت امام زمان را نصیبم کن، آن را قسمت نکردی، و انگشت روی کشته شدن ما گذاشتی. به خدا گفتم خدایا حالا اگر می خواهی شهیدم کنی باشد، اما شهید نکنی بهتر است.
وی اضافه کرد: من ابتدا گفتم خدایا شهیدم کن و بعد گفتم نکن، بعد از یک هفته دوباره همان دوستم را در خواب دیدم گفت آقا محمود تو می آیی پیش ما اما تو را بر می گردانند ولی دست و پایت را قبول می کنند.

ادامه نوشته

ناصر و یوسف

یوسف و ناصر با هم برادر بودند ناصر بزرگتر از یوسف بود. مراسم تشییع جنازه یوسف که تمام شد پدر ناصر را به کناری کشید و جویای ماجرای شهادت یوسف شد! ناصر هم که مدتها منتظر چنین سوالی بود، گفت: مثل بقیه تیر خورد و شهید شد. ولی پدر با این مقدار راضی نشد و گفت: مگر پیش هم نبودید؟ ناصر تایید کرد ولی جواب گذشته را تکرار کرد... خلاصه از پدر اصرار و از ناصر انکار، تا اینکه چشمان ناصر پر از اشک شد. ولی از اصرار پدر کاسته نشد! بالاخره ناصر مجبور شد واقعیت را بگوید:

«صبح عملیات گم شدیم ولی چون تلاش می‌کردیم از هم جدا نشویم پیش هم بودیم، پس از مدتی مشورت و بهره‌گیری از آموزش‌های نظامی و ردیابی، تصمیم گرفتیم به سمت شرق حرکت کنیم... پس از ساعت‌ها راهپیمائی، متوجه صدایی شدیم که از نزدیکی به گوش می‌رسید، بلافاصله مخفی شدیم و منتظر صدا ماندیم. چند نفر با هم عربی صحبت می‌کردند... سریعا باید تصمیم می‌گرفتیم ... مصمم شدیم که آن دسته ده نفری عراقی را اسیر بگیریم! از دو طرف به سمت آنها خیز برداشتیم و سلاحمان را به سمتشان گرفتیم، آنها هم که غافلگیر شده بودند با کمترین مقاومتی، سلاحشان را به زمین گذاشتند؛ وقتی بعد از بازرسی بدنی از خلع سلاح آنان خیالمان راحت شد با زحمت متوجه‌شان کردیم که اگر به سمت ایران بروند هیچ خطری آنها را تهدید نمی‌کند؛ بنابراین تصمیم گرفتیم که یوسف از جلم دسته و من هم از پشت سر حرکت کنیم تا از جلو و عقب امکان فرار نداشته باشند. چند ساعت به همین ترتیب به سمت ایران در حرکت بودیم، فقط گاهی یوسف با فریاد از من می‌پرسید: داداش! آیا استراحت بکنیم؟ یا از کدام سمت حرکت کنیم؟ و ... گویا یکی از عراقی‌ها فارسی بلد بود و فهمیده بود که ما با هم برادر هستیم! و همین سبب می‌شود تا آرام‌آرام بین خودشان یک نقشه طراحی کنند! بعد از یکی از پیچ‌ها، ناگهان همگی به سمت یوسف دویدند و او را گرفتند و من که سلاحم را به طرف آنها نشانه رفته بودم نمی‌دانستم چکار کنم؟! ولی یک صدا را در آن هیاهو تشخیص می‌دادم: داداش بزن! داداش بزن! تورو خدا بزن!

فهمیدم که یوسف به هر قیمتی بود اسلحه را سفت گرفته بود، ولی عراقی‌ها چون از برادری ما خبر داشتند مطمئن بودند که من شلیک نخواهم کرد! از لحظه حمله عراقی‌ها به یوسف و تصمیم من برای شلیک، پنج ثانیه هم طول نکشید ولی برای من یک سال گذشت، اگر شلیک کنم برادرم هم آسیب می‌بیند ولی اگر شلیک نکنم هر دو اسیر و بلکه کشته می‌شویم چون شنیده بودم عراقی‌ها حتی به عنوان تفریح با طرز فجیعی اسرا را به قتل می‌رسانند. خلاصه تصمیم خودم را گرفتم و ماشه را فشار دادم عراق‌ها یکی پس از دیگری نقش زمین می‌شدند و آخرین نفری که افتاد یوسف بود... یوسف را برداشتم و شبانه به سمت مرز ایران حرکت کردم»

اینجا بود که چهره نگران پدرم تغییر کرد و آرامش حاکی از رضایت به جایش نشست. حالا نوبت من بود که علت این اصرار پدر را برای فهمیدن ماجرای شهادت یوسف جویا شوم! بعد از چند بار اصرار گفت: «همان روزی که این اتفاق برای شما افتاد، من شب در خواب یک بانوی مقدس را دیدم که بعدا حدس زدم حضرت زهرا (س) بوده است! آن بانو دست شما دو نفر را گرفت و با خود برد ... پس از مدتی تو را پس فرستاد و به من گفت: اجر ناصر کمتر از یوسف نیست... این خواب را برای احدی تعریف نکردم تا تو همراه جنازه یوسف آمدی، تعجبم بیشتر شد تا ماجرا را از زبان خودت شنیدم و راز آن خواب را فهمیدم!

این خاطره را در یکی از روزنامه های زمان جنگ خوانده بودم.

چهارتا پسر داده‌ام که اشکتو نبینم!

مادر چهار شهید در محضر امام راحل:

عکس اول را درآورد، این پسر اولم محسن است؛

عکس دوم را گذاشت روی عکس محسن؛ این پسر دومم محمد است،

دو سال با محمد تفاوت سنی داشت؛

عکس سوم را درآورد و گذاشت روی عکس محمد،

رفت بگوید این پسر سومم ...

سرش را بالا آورد دید شانه‌های امام دارد می‌لرزد ...

امام گریه‌اش گرفته بود ...

فوری عکس‌ها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی جدی گفت:

چهارتا پسر داده‌ام که اشکتو نبینم!

این خاطره زیبا بوسیله چیستای گرامی ارسال شده است.

معجزه ی "صلوات"

شب 25 دی‌ماه 66  عملیات بیت‌المقدس دو در ارتفاعات گوجار شروع شد. صبح فردا من و حسین همراه برخی از مسئولین تدارکات پشت یک تویوتا لندکروز سوار شدیم تا به نزدیک‌ترین مکان پشت خط در بالای کوه گِردرَش برویم. (گردرش پایگاه تدارکاتی و پشتیبانی عملیات بود) طولی نکشید که به پای گردرش رسیدیم و از دیدن صحنه روبه‌رو انگشت به دهان ماندیم. همه جا پوشیده از برف بود، ارتفاعات گوجار آنچنان بلند بود که چون کرکس سایه‌اش را بر گردرش افکنده بود. جالب‌ترین صحنه‌ای که نظر هر تازه‌واردی را به این منطقه جلب می‌کرد جاده‌ی زیگزاگی بود که بچه‌های جهاد بر روی گردرش زده بودند. بلافاصله پیچ‌های زیگزاگ را شمردم 32 یا 33 پیچ بودکه پائین کوه را به بالای کوه گره می‌زد. در پائین کوه نیز یک رودخانه از وسط برف‌ها غرش‌کنان و متکبرانه عبور می‌کرد، ولی نمی‌دانست که فرزندان خمینی در همان نزدیکی بزرگترین موانع طبیعی و مصنوعی را بدون هیچ کبر و نخوتی به زانو درآورده‌اند.

یک لودر در سمت چپ، داخل رودخانه افتاده بود، لودری که هنوز چنگک بیلش را از دل کوه نکنده بود. همین حالت عجیبی که موقعیت لودر در داخل آب به خود گرفته بود همه را متوجه خط‌هایی کرد که از بالا تا پائین کوه کشیده شده بود و معلوم بود که به آن لودر مربوط می‌شود. ساعتی باید صبر می‌کردیم تا بتوانیم از آن جاده با تویوتا لندکروز بالا برویم. در آن فرصت ماجرای آن لودر را جویا شدیم؛ گفتند: قبل از عملیات از مسئولین مکانیزه جهاد سازندگی کل استان‌ها خواسته شد تا در کمترین فرصت جاده‌ای روی گردرش بکشند تا پشتیبانی عملیات میسر گردد. ظاهراً یک مهندس در جهاد سازندگی زنجان پذیرفته و آن جاده را با 32 پیچ طراحی کرده بود.... اتفاقاً آن مهندس بعد از پایان پروژه در قله همان کوه مجروح شد و یک پایش را از دست داد.

در همین اثنا که لودرها در بالای کوه پارک کرده بودند و رزمندگان به صورت پیاده و ستونی از کوه بالا می‌آمدند، روغن ترمز یکی از لودرهای پارک‌شده دچار مشکل شده و آرام آرام به سمت سراشیبی کوه حرکت می‌کند، راننده‌های لودرها نیز نزدیک نبودند. اگر آن لودر به شیب تند می‌رسید نه تنها بخش عمده‌ای از جاده را تخریب می‌کرد بلکه به نیروهای موجود در جاده نیز آسیب جدی می‌رساند. در این لحظه‌ی بسیار خطرناک و هیجانی، یکی از بچه‌های رزمنده که در ستون در حال حرکت بود، اسلحه را زمین انداخته و با هر زحمتی بود خودش را به بالای لودر که در حال چپ کردن بود می‌رساند و تنها کاری که می‌تواند بکند این بوده که بیل لودر را در زمین فرو ببرد، این کار مانع سقوط لودر نشد ولی سبب شد چپ نکند و به آرامی از سر کوه تا پائین کوه سُر بخورد، در نتیجه، هم لودر آسیب جدی ندید، هم جاده تخریب نشد و هم کسی زخمی نشد. اینجا بود که فهمیدم غرش رودخانه نه از روی تکبر بلکه به سبب هم‌نشینی با این دریادلان بوده است.

بهرحال با دلی آرام و سرشار از تحسین آن رزمنده، سوار لندکروز شدیم تا بالا برویم؛ ولی چه جاده‌ای؟! مدام نیم‌متر گل‌ولای از جاده پائین می‌آمد. برخی جاهای آن چنان تنگ بود که فقط یک ماشین رد می‌شد و ماشین روبه‌رو باید در سر پیچ توقف می‌کرد. بعد از پیچ سوم بود که گل‌ولای تا کابین تویوتا بالا آمد و با وجود بکارگیری هر دو دیفرِ جلو و عقب، تویوتا حرکت نکرد. چاره‌ای نداشتیم چون با وجود بیشتر شدن صدای خمپاره‌های دشمن، امکان بازگشت یا پیاده‌روی نبود، تنها چاره‌مان توسل به اهل‌بیت(ع) به ویژه حضرت زهراء(س) و صلوات بود. با هر صلوات چند متر جلو می‌رفتیم و می‌ایستادیم! صلوات بعدی چند متر دیگر! و صلوات بعدی ... شاید بیش از صد صلوات فرستادیم تا سی و دومین پیچ را هم رد کردیم و بلافاصله از پشت لندکروز پیاده شده و داخل سنگر شدیم.

بزرگ مردانِ کوچک

بچه بود
اونقدر برا اومدن به جبهه التماس کرد که کلافه شدم
کارش شده بود گریه و التماس
آخر سر فرستادمش مخابرات تا بی سیم چی بشه
رفت آموزش دید و برگشت
اتفاقا شد بی سیم چی خودم...
... یه شب توی عملیات آتیش دشمن زیاد شد
همه پناه گرفتند و خوابیدند روی زمین
یه لحظه این بچه رو دیدم که بی سیم روی دوشش نیست
فکر کردم از ترس پرتش کرده روی زمین
زدم توی سرش و گفتم: بی سیم کو بچه ؟!
با دست به زیر بدنش اشاره کرد
دیدم بی سیم رو گذاشته زمین و رویش خوابیده
نگاهم کرد و گفت:
اگه من ترکش بخورم یکی دیگه بی سیم رو بر میداره
ولی اگه بی سیم ترکش بخوره و از کار بیفته ، عملیات لنگ می مونه...
... مخم تاب برداشت
زبونم بند اومده بود از فکر بلندش...
 
نسآل الله منازل الشهدا
 

حسین و موج

در زمستان 66 پس از آموزش‌های لازم در منطقه رحمانلو (در ضلع جنوبی دریاچه ارومیه) نیروها بوسیله کمپرسی‌ها و در قالب کمک‌های مردمی به سمت کردستان عراق منتقل شدند. منطقه کاملاً کوهستانی و برف‌گیر بود. همه جا دست‌کم 20 سانت برف نشسته بود که در ارتفاعات و گردنه‌ها از نیم متر هم تجاوز می‌کرد. وقتی به موقعیت رسیدیم هر گروهان باید فضای مناسبی برای برپا کردن چادرهای چهارگانه (یک چادر گروهان و سه چادر برای دسته‌ها) پیدا می‌کرد که البته حدود منطقه قبلا توسط گردان تعیین شده بود. ما چادر گروهان را برپا کردیم.

تا شروع عملیات، گروهان‌ها و دسته‌ها برنامه‌های روزمره خودشان مانند پیاده‌روی قبل از صبحانه، تمرین‌های رزمی، رزم شبانه و ... را ادامه می‌دادند. شرایط فیزیکی اینجا بسیار سخت‌تر از رحمانلو بود؛ مثلاً یکبار که به دلیل بارش شدید برف و گرفتگی جاده‌ها حتی لندکروزها هم نتوانسته بودند نان و غذا برای رزمندگان بیاورند برخی از بچه‌ها که هور عزیز و محمد پناهی دلاور هم جزو آنان بود از گروهان ما ماموریت یافتند که پیاده بروند و لااقل نان و خرما برای بچه‌ها بیاورند. صحنه برگشت آنها را فراموش نمی‌کنم. قندیل‌های یخ از محاسن آنان آویزان بود ولی خم به ابرو نیاورده بودند چون توانسته بودند مسیرهایی را بپیمایند و غذا برای رزمندگان بیاورند که تویوتاهای ژاپنی با تمام قدرتشان از پیمودن آن مسیرها عاجز شده بودند.

در اینجا نیز حمید عزیز پس از راهی کردن دسته‌ها، دسته‌ی دونفری ما را به راه می‌انداخت و من نیز با کمال میل کلاش را بدوش می‌گرفتم و به دنبالش راه می‌افتادم. یکبار هم موقعیت را عوض کردیم ولی فعلاً علت آن را به خاطر نمی‌آورم.

بهر حال شب عملیات نزدیک می‌شد. منطقه الاغلو، ارتفاعات گوجار و گردرش!!! دسته‌ها به نوبت سوار کمپرسی‌ها می‌شدند. (تصویر این لحظه را می‌توان در لینک http://hossin.mihanblog.com/post/162 مشاهده کرد) من که نمی‌توانستم گروهان را در این شرایط همراهی کنم سعی می‌کردم با همه خداحافظی کنم. (گفتنی است که بعد از مجروحیت در اسفند 65 و در مرحله تکمیلی کربلای 5، که تاکنون بیش از 26 سال از آن تاریخ می‌گذرد تنها یکبار نسبت به پایی که در آن عملیات نثار کردم ـ شما بخوانید به صاحبش پس دادم ـ احساس کمبود کرده‌ام؛ گویا خداوند با همان چند ترکش بزرگی که به پای چپم خورد، صبر و افتخار را نیز نثارم کرد؛ و آن یکبار در همین صحنه‌ای بود که عزیزترین برادران و نزدیک‌ترین فرشته‌های زندگی را وداع می‌گفتم) خداحافظی می‌کردم، پیشانی و گونه‌هایشان را با اشک خیس می‌کردم، ولی آرزویم و نجوایم با خدا این بود که ای کاش سالم بودم و می‌توانستم در این عملیات نیز آنها را همراهی کنم. ولی تقدیر چیز دیگری بود....

ادامه نوشته

آن پسر بهبهانی

عملیات بیت‌المقدس دو در زمستان 66 و در ارتفاعات ماووت عراق به وقوع پیوست. برای آمادگی رزمندگان و آشنایی با منطقه عملیات که برفی و کوهستانی بود موقعیت رحمانلو در سمت جنوبی دریاچه ارومیه انتخاب شد. چند روز پیش از عملیات نیروهای رزمنده در قالب کمک‌های مردمی بر پشت کمپرسی‌ها سوار شدند تا به سمت منطقه از طریق جاده بانه حرکت کنند. یکی از صحنه‌هایی که در این حرکت فراموشم نمی‌شود ماجرای آن پسر فارس‌زبانی است که با آرامش و متانت تمام در میان بچه‌های لشگر عاشوراء و گردان قاسم بود و بعدها معلوم شد که اهل بهبهان است.

ماجرا از این قرار بود که بچه‌ها هر چه فشرده‌تر پشت کمپرسی‌ها سوار شدند تا حدیکه جای نشستن یا جابجا شدن نبود پس هرکس در لحظه اول هر کجا قرار می‌گرفت تقریباً تا چند ساعت دیگر باید در همان حال باقی می‌ماند. ضمناً زمستان شمال غرب و کردستان همیشه برفی و زیر صفر است. و فرق آن پسر بهبهانی با دیگران این بود که اهل مناطق گرمسیر بود ولی سایرین عموماً اهل آذربایجان بوده و به آب و هوای سرد و یخبندان عادت داشتند....

وقتی پس از حدود پنج ساعت حرکت کمپرسی‌ها در هوای یخبندان، رزمندگان برای نماز و شام پیاده شدند، هر کس به سختی از جایش بلند می‌شد ولی متوجه شدیم که آن پسر بهبهانی پیاده نمی‌شود و همچنان در جای خودش ـ به صورت L شکل ـ پشت به بدنه کمپرسی تکیه داده و پاهایش را دراز کرده و گویا خوابش برده است. بچه‌ها ابتدا با شوخی و بعد با تشر از او خواستند که بلند شود و از کمپرسی پائین بیاید... ولی عکس‌العملی دیده نشد. وقتی نزدیکتر شدند فهمیدند از حال رفته است...

کمکش کردند از جا بلندش کنند ولی با تمام لباس یخ زده اش به کف و دیواره‌ی کمپرسی چسبیده بود.. با هر زحمتی بود او را از کمپرسی جدا کردند ولی متوجه شدند که بدنش هم به همان حالت L شکل خشک شده است. همینجا بود که به هوش آمد و دیگران با این گمان که کنترل وی دست خودش است در لبه کمپرسی کمی آزادش گذاشتند تا با احتیاط پیاده شود ولی گویا بدنش همچنان خشک است و تا بچه ها متوجه شوند او با همان حالت خشک‌شده از آن بالا به زمین افتاد. دیدن این صحنه خیلی جانسوز بود. با هر زحمتی بود سریعا او را بلند کرده و پس از پیچاندن چند پتو به دورش، او را به محل گرمی بردند و ظاهراً کارش به بیمارستان کشید.

بعدها فهمیدیم آن پسر بهبهانی برادر کوچک فرمانده لشگر، امین شریعتی بوده است.

اگر دوستان ـ مخصوصاً هور عزیز یا محمد پناهی دلاور یا برادر خاموشم حسن پورولی ـ مطلب بیشتر یا دقیق‌تری یادشان می‌آیند یادآوری کنند ممنون می‌شوم.

مسابقه تیراندازی

با یادآوری خاطره برادر عزیزم حسن پورولی در باره شهید کریم حسن‌پور، خاطرات دیگری از آن شهید عزیز زنده شد. (برای تصویر کریم عزیز به لینک زیر مراجعه کنید http://hossin.mihanblog.com/post/167

ـ کریم معلم بود ولی تعلم در جبهه (شما بخوانید: پرواز در بهشت) را به تعلیم در مدرسه ترجیح داده بود. سال 66 که توفیق پیدا کردم و به گردان حضرت قاسم اعزام شدم، به چادر گروهان دو منتقل شدم؛ گروهانی که فرمانده‌اش حمید بود و معاونانش عبارت بودند از: حسن مهرآسا، اسماعیل بپائی، علی سرداری، علی پوریان، یعقوب ریحانی (همه این بزرگواران شهید شدند، اگر حافظه‌ام یاری دهد رضا جهانبخش نیز یکی دیگر از معاونین بود که بقیةالشهداء بشمار می‌آید). کریم خودش را بعد از قادر باقری (برادر جانباز صابر باقری) معاون هفتم می‌دانست و می‌گفت با آمدن تو این پست را به تو واگذار کرده و خودم معاون هشتم می‌شوم. وظیفه من مسائل فرهنگی و تدریس قرآن بود. من در پادگان شهید قاضی تبریز به گردان ملحق شدم. طولی نکشید به رحمانلو در حاشیه دریاچه ارومیه منتقل شدیم.

ـ هر روز پس از نماز صبح، گروهان‌ها جداگانه به پیاده‌روی در کوه‌های اطراف و انجام تمرین‌های لازم می‌رفتند. حمید عزیز وقتی دسته‌های مختلف را با هر کدام از معاونین خودش راهی می‌کرد، متوجه من می‌شد. کلاش را به من می‌داد و خودش راه می‌افتاد و من هم به دنبالش. برخلاف دیگران که گاهی و بندرت با چشم ترحم به امثال من که با دو عصا به آنجا رفته بودم می‌نگریستند، حمید انتظارش از من بیشتر از افراد معمولی بود. خودش دست خالی بود و من باید کلاش را بدوش می‌گرفتم. سعی می‌کرد از جاهای سخت و صعب‌العبور حرکت کند. هر کجا احساس می‌کرد پیاده‌روی برای من دشوار است یا عصاهایم روی برف می‌لغزد، آنجا دوسه دور می‌زد!!

روزی در ضمن همین پیاده‌رویِ دونفره که تا نیمه‌های روز طول کشید، به جای خلوتی رسیدیم. هدفی تعیین کرد تا مسابقه تیراندازی بدهیم. هر دو می‌دانستیم که هدف‌گیری او از من بهتر است، برای همین بعد از قلق‌گیری هفت امتیاز به من آوانس داد، ده تمام بود. جایزه را هم طبق معمول، او تعیین کرد. اگر من برنده می‌شدم او باید برایم یک جفت جوراب می‌خرید و اگر او برنده می‌شد من باید دعا می‌کردم تا او شهید شود!!! من چقدر ساده بودم و شرط را پذیرفتم. غافل از اینکه او از برنده شدن خود مطمئن بود و برنده هم شد. هم مسابقه را برد، هم شرط را، هم زندگی را و هم مرا! و در عوض من هم مسابقه را باختم، هم شرط را، هم زندگی را و هم او را!

ـ یکی از خاطره‌های ماندگارم با کریم این است که با هم قرار گذاشتیم آیةالکرسی را حفظ کنیم و با سرعت این توفیق نصیبمان شد. از ویژگیهای کریم این بود که هنگام حرف زدن هر دو دست و سر خود را تکان می داد. روزی دست و پاهایش را بستیم تا این مورد را آزمایش کنیم؛ نتیجه معلوم بود او نمی توانست حرف بزند!

ـ وقتی کریم در بیت‌المقدس دو مجروح شد به بیمارستان هلال‌احمر ارومیه منتقل شد. برای ملاقاتش که رفتیم، گفت: بعد از اینکه بالای تپه مجروح شدم و پس از مدتی انتظار، شهید نشدم به سمت پائین تپه حرکت کردم؛ بین راه و در کنار جیپ 106، حمید و علی پوریان را دیده بود که هر دو به سختی مجروح شده بودند. حمید به کریم گفته بود: به فلانی سلام برسان. کریم هم سلام آورد و هم جواب سلام برد. خدایا ...

ـ مهمترین خاطره‌ام در باره آن عزیز سفرکرده این است که برادر بزرگتر ایشان آقارحیم، در اوایل جنگ مفقودالاثر شد و بدنبال اخباری که از شهادت ایشان آمد، به رسم آن روزها یک قبر خالی برای آقا رحیم در مزار شهدای ارومیه تهیه کردند و اطلاعات مرسوم در مورد مفقودها را روی قبر ایشان نوشتند. من بارها همراه کریم که هم‌سن بودیم بر سر آن مزار برای رحیم فاتحه خوانده‌ام. طولی نکشید که آقا رحیم به همراه چند تن از سایر مجروحان آزاد شد و به میهن اسلامی بازگشت. از این پس دو برادر با همدیگر بر سر آن مزار خالی می‌رفتند و فاتحه می‌خواندند اما برای چه کسی و به چه امیدی؟! خدا می‌داند ... تا اینکه کریم بعد از پایان جنگ در منطقه کردستان در کمین مزدوران دموکرات گرفتار شد و به آرزوی دیرینش رسید و در همان فبر خالی که بارها برایش فاتحه خوانده بود، دفن شد. من در معراج شهداء به زیارتش نائل شدم و از او خواستم جواب سلامم را به حمید برساند.

دراز بکش و اشهدت را بگو

یک هفته از عملیات بیت المقدس 2 در ارتفاعات گوجار در ماووت عراق (زمستان ۶۶) می گذشت که قرار شد بخشی از گردان حضرت قاسم به استعداد حدود 90 نفر به کمک نیروهای عمل کننده در ادامه عملیات که به سمت ارتفاعات الاغلو می­رفتند ، برویم. سرما بیداد می کرد و همه جا پوشیده از برف بود. دعا می کردم که گردان های عمل کننده موفق بشند آن ارتفاعات را بگیرند و دیگر نیازی به ورود ما نباشد. اما این گونه نشد و عراقی­ها حسابی سماجت به خرج دادند و نیروها موفق به تصرف ارتفاعات الاغلو نشدند. برای همین ما هم وارد عمل شدیم. ساعت 12:30 یا یک نصف شب بود که پای کار رسیدیم.

تپه الاغلو مشرف به دشت هرمدان بود و می بایست آزاد می شد. در راه با تمهیداتی که فرمانده گردان آقا مصطفی اکبری در نظر گرفتند قرار شد تا با یک تاکتیک خاص برای رسیدن به بالای تپه یک نیم دوری بزنیم و ما که به خط حرکت می کردیم در این حالت یک خط نعلی شکل ایجاد شد . در همین موقع خمپاره شصتی افتاد تو شکم این نعلی شکل و دو نفر از بهترین نیروها را همانجا از دست دادیم. یکی میر یعقوب ریحانی بود و دیگری سعید خیرآبادی. سعید درجا شهید شد، اما میر یعقوب نفس می کشید. آقای علیلو پیکر میر یعقوب را به دوش کشید و راهی عقبه شد. دستی برای خداحافظی روی دوش ریحانی کشیدم. فکر می کردم که دیگر برگشتی نیست. همه جای بدنش ترکش بود.

با دو شهید رسیدیم روی تپه و کار به درگیری رودرو و دست به یقه شدن رسید. هوا رو به روشن شدن می رفت. محمد پناهی با یک عراقی گلاویز شده بود که با خشاب اسلحه زد توی صورتش و تعادلش را از دست داد و در همین موقع تیری روی گونه عراقی نشست و خون فواره زد.

حالا همه در کنار هم بودیم. محسن رنجی، محمود طهماسبی پور، محمد پناهی آذر، یونس حسنی، مهدی لندرودی، بایرام مصطفوی، علیرضا امامی، حمید ذاکری و علی پوریان با هم داشتیم پیشروی می کردیم که علی پوریان را همانجا زدند. مقصد ما بالای تپه بود. همانجا چند تانک نیز حضور داشت. جلوتر از جایی که ما حضور داشتیم ، محل قلعه مانندی بود و فاصله­ای زیادی با ما داشت. وقتی عقبه را نگاه کردم پشت سر خودمان بیشتر از بیست یا سی نفر ندیدم. به آقا محسن که فرمانده گروهان ما بود گفتم : آقا محسن اگر ما به قلعه برویم فاصله ای یک کیلومتری با نیروها پیدا می کنیم و ارتباطمان قطع می شود. آقا محسن هم قبول کرد و همانجا پدافند کردیم. با روشن شدن هوا عراقی ها شروع به هلی برد نیرو به همان قلعه کردند. بالای تپه الاغلو باغات انگور بود به نحوی که گاه شاخه های تاکی که در زیر برف بود به پایمان گره می خورد و راه رفتن را سخت می نمود. این قلعه هم گویا محل ییلاقی باغات بود.

خاطراتی از عملیات بیت المقدس ۲ به نقل از برادرم حسن پورولی

ادامه نوشته

خاطراتي از تيم هاي تحقيق و تفحص شهدا

كربلايي: حاجی كه به سفر مي رفت، به من سپرد كه چراغ اين خانه را روشن نگه دارم!. آنچه در پي مي آيد توسط جناب بدرخانی ارسال شده است.

مادر، جوان شهیدش را شناخت!

  پدید آورنده : گپ و گفت کوتاهی با آقای «موسوی»، مسئول گروه تفحص شلمچه ، صفحه 20

  شیمیایی بود. از شش سال سختی جراحی هایش در خارج می گفت. 67 سانت از روده اش نبود. می گفت، با همین دست هایش 250 شهید را از زیر خاک بیرون آورده و همین قدر که دعای پدر و مادر شهدا پشتش است، برای آخرتش کفایت می کند و هیچ اجر دیگری؛ حتی از جبهه اش هم نمی خواهد.

دنبال این نباشید که شهدا کجا باید دفن شوند، دنبال این باشید که شهدا چه گونه و با چه وضعیتی پیدا می شوند. شهید جایش روی تخمان چشم ماست. تمام میادین باید پایش یک شهید باشد. شهدای گمنام، گمنام شهید شدند و گمنام هم دفن می شوند و این کار صحیح نیست. شهید باید در قلب مردم باشد، نه در ارتفاعات. همین طوری گلزار شهدا در حال فراموشی هستند، وای به حال آن که در سر تپه ها دفن شوند. باید شهدا از آرشیو درآورده شوند و تمام خیابان هایمان پر از بوی شهدا باشد.

اگر جوان ما بفهمد که این بچه ها با چه وضعیتی و به چه طرز وحشتناک و با چه شکنجه هایی شهید شده اند، ببینید آیا مخالفت می کند؟ اگر بداند شهید کیست، چه کرده و ملت چه سختی ها کشیده است، اصلاح می شود.

ادامه نوشته

علی قربان بالای بلندت(کربلایی)

دوست داشتنی بود قدبلند و لاغر.با یک جفت دندان پیش جلو آمده، که وقتی می خواست لبانش را روی هم بگذارد، دزدکی دندان هایش بیرون می زد.آرام راه می رفت. مستعد خنده بود. خنده هایش مرا یاد این شعر شهریار می انداخت:

مجد السادات گولرده باغلار کیمین // گورولرده بلوده داغلار کیمین

آرام بود و با متانت راه می رفت. می گفتند در کردستان فرمانده تیپ بوده و آمده اینجا رزمنده ی ساده شده است.(جنگ کردستان بسیار سخت تر از جنگ جنوب بود.پارتیزانی بود وآمادگی جسمانی و چابکی خاصی را می طلبید.رزمندگان کردستان جنگ جنوب را بازی کودکانه می دانستند!). به نسبت روحیه بالا وشوخش دوستان خوبی را دور بر خود جمع کرده بود مثل دلی حسین(حسین دیوانه! همان حسین غفاری خودمان). ساحل امن و آرامی را می مانست که کشتی های طوفان زده حسرت ملاقاتشان را دارند.در جمع که می نشستیم، یکی این نوحه را که دم می گرفت ،علی به اقتضاء هر مصرع شکل آن را در می آورد: 

علی قربان بالای بلندت(علی قد بلندش را با لبخد نشان می داد)

علی قربان گیسوی کمندت(علی دست به موهایش می کشید)

تو گل بودی نه وقت چیدنت بود

جوان بودی نه وقت مردنت بود ...

ما هم از این احوالات خنده ی مان می گرفت. علی حمداللهی خیلی ناز بود....  

ادامه نوشته

كربلايي : بوي آن چايي جادويي!

مي گويند برخي از جانداران در اين عالم هستند كه عمر شان به ساعت، به روز وبه چند روز نمي رسد. من نيز چونان مستاجر دو روزه، عمر نوشتنم در اين خانه كم است!، به يادمان روز هاي جنگ مطلبي را به شما هديه مي كنم.

دراوايل اسفند ماه  1365 و در عمليات كربلاي 5  مرحله تكميلي(سوم)، من 17 سالم بود، تقريبا" هم سن وسال اكنون پسرم!.قد متوسطي داشتم.صورتي كشيده و بدني لاغر با عينكي بزرگ بر چشمانم، كه هميشه ي خدا نگران شكستنش بودم.قبل از شروع عمليات حاجي(آقاي دكتر ذكياني) را از دور ديده بودم و لي باهم دوست نبوديم.بعد از عمليات در اوايل سال 66 در باغ رضوان اروميه(مزار شهدا) جواني را ديدم كه با يك پا بر عصاهايش تكيه داده است. خوب دقت كردم ديدم خودش است. هر چند شب عمليات در ميانه ي آتش وخمپاره و گلوله دوشكا ومسلسل ها، ايشان را ديدم، نگران وبا بيسيمي دستي بر دست مشغول هدايت رزمنده ها بود. خسته نباشيد به او گفتم و رد شدم.اصلا" به ذهنم خطور نمي كرد روزي چنين باهم برادر ودوست شويم.آن شب صحنه ي عجيبي بود.خط نمي شكست!.معلوم بود چرا!.چون اين مرحله ، مرحله ي تكميلي عمليات كربلاي 5، براي صاف كردن ناصافي ها خط انجام مي شد، وعراقي ها هم خوب اين را مي دانستند. خود را بطور كامل آماده كرده بودند.گراي (موقعيت طول وعرض جغرافيايي براي هدايت آتش توپخانه وخمپاره) وجب به وجب منطقه را داشتند.بنا بر اين با تمام قوا از ما پذيرايي كردند.به خاطر وجود نهر جاسم، دو دسته از گروهان هاي گردان قاسم (ع) از لشكر 31 عاشورا، براي عبور از نهر لباس غواصي تحويل گرفته بودند و آموزش هاي لازم را ديده بودند.

ادامه نوشته

کربلای 5، مرحله سوم، 4 اسفند 65

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند // روبه‌صفتان زشت‌خو را نکشند

گر عاشق سالکی زمردن مهراس // مردار بود هر آنکه او را نکشند

پس از اینکه مرحله دوم کربلای 5 در بهمن ماه ۶۵ به پایان رسید به ما مرخصی دادند تا برای تجدید قوا به شهرهایمان برگردیم. ما نیز عازم ارومیه شدیم یک اتفاق عجیب در ارومیه روی داد. روزی که من برای درمان دندانهایم به بهداری رفته بودم و با وجود ترس از آمپول دندانپزشک (هم‌اینک نیز از این آمپول می‌ترسم) دکتر آمپول را تزریق کرد؛ منتظر سِر شدن بودیم که آژیر قرمز به صدا درآمد. مردم بدون نگرانی به سمت پناهگاه می‌رفتند چون تا آن زمان ارومیه بمباران نشده بود تا اینکه صدای ضدهوائی‌ها بلند شد و افراد سراسیمه به سمت پناهگاه دویدند. به محض شنیدن صدای انفجارهای مهیب، منتظر آژیر سفید نماندیم و به سمت صداها حرکت کردیم. صحنه‌ها خیلی فجیع و دلخراش بودند؛ یکبار که با یک آمبولانس، شهدا و مجروحین را به سمت هلال احمر می‌بردیم متوجه شدم که پدرم ـ که دستیار همان دندانپزشک بود ـ در محوطه بیمارستان هلال احمر مسئولیت جمع‌آوری دست‌ها و پاهای قطع شده را به عهده گرفته و یک کانتینر را از پاها، دست‌ها و سایر اعضای قطع شده انباشته بود جوری که خودم از نزدیک شدن به آنجا وحشت کردم. خلاصه پس از ساعت‌ها که به دندانپزشکی مراجعه کردم، دکتر با شوخی گفت: به همان جبهه بازگرد چون با آمدن شما شهرمان هم جنگی شد.

بهرحال خبر آمد که رزمندگان لشگر عاشوراء از مرخصی بازگردند. وقتی برگشتیم به سرعت در پادگان دزفول سازماندهی شدیم. نیروهای جدید به همه گردانها داده شده بود. رضا ورمزیار شد مسئول دسته ۳ از گروهان ۲ گردان قاسم، من هم معاونش. با اتوبوس‌ها به سمت موقعیت حرکت کردیم. بچه‌های اطلاعات و عملیات، منطقه نهر جاسم را برایمان توجیه کردند. باید ابتدا از نهر جاسم رد می‌شدیم و سپس از معبری که بچه‌های تخریب آماده کرده بودند می‌گذشتیم و تازه به نهر احداثی می‌رسیدیم. بچه‌های غواص ـ شامل شرافت‌دوست، موذن، میلانی، و ... ـ باید از آن نهر احداثی رد می‌شدند و پلی روی نهر نصب می‌کردند و آنسوتر خط دشمن را می‌شکستند تا ما بتوانیم از خط رد شویم و گردانهای پیشتاز سنگرهای نون‌شکلی را پاکسازی می‌کردند تا ما بعد از سنگرهای نون‌شکلی به سمت جاده حرکت کنیم. ماموریت ما این بود که در کنار جاده تا صبح بمانیم و البته با دو لشگر از راست و چپ خودمان الحاق کنیم. اینها روی کاغذ بود اما آنچه در عمل روی داد کمی فرق می‌کرد.

ادامه نوشته

کربلای 5/ مرحله دوم  (4/11/65)

مرحله دوم کربلای 5/ از هر گردان عمل کننده تعدادی باقی مانده بود که به علت خستگی جسمی و روحی معمولا به مرخصی فرستاده می شدند ولی از مرخصی خبری نبود... به استثنای چند نفر!!!! بقیه لبیک گفته و حاضر شدند همراه باقیمانده سایر گردانها گردان جدید تشکیل شده و به سمت خط حرکت کنند عملیات عجیبی بود بنا بود از خط مقدم که آن سوی کانال ماهی بود تا کنار رودخانه ای که در حاشیه شهرک دوعیجی قرار داشت لودرها یک خاکریز دوجداره بزنند و نیروهای عمل کننده پشت سر لودرها حرکت کنند تا به رودخانه برسند... هر لودر چندین راننده داشت و با زخمی یا شهید شدن هر کدام از آنها راننده دیگر جای وی را می گرفت و عراقی ها هاج و واج مانده بودند که این دیگر چگونه عملیاتی است؟ ایران به جای نیروی پیاده از نیروی مکانیزه (لودر نه تانک) برای عملیات استفاده می کرد. خاکریز دوجداره 100 متر مانده به رودخانه بسته شد عرض خاکریز به نحوی بود که دو تانک در کنار هم در آن جا می شدند. قرار شد فاصله 100 متر تا کنار رودخانه را بدویم تا در کنار رودخانه و داخل کانال بتونی مستقر شویم.(قبل از حرکت به سمت رودخانه نماز صبح را با تیمم خواندیم) وقتی به کنار رودخانه رسیدیم گفتند سریعا سنگر بگیرید تا بچه های تخریب پل روی رودخانه را منفجر کنند... هر کس به گودالی پناهنده شد.. من جایی نیافتم ناچار شدم جنازه عراقی (خدمه دوشکا) را که معلوم بود تازه از مرخصی برگشته (این موضوع را از لباس اتو کشیده و کوله پشتی کاملاً پر وی دانستم)جابجا کنم. با اکراه او را کنار زدم و در جایش دراز کشیدم...

 

ادامه نوشته

کربلای 5 / مرحله اول (19/10/65)

سلام

از هر چه بگذریم سخن دوست خوشتر است

 26 سال پیش در چنین روزهایی کجا بودیم؟ بین دو عملیات کربلای 4و 5،  از شکست کربلای 4 ناراحت بودیم و امیدی به عملیات جدید نداشتیم

ولی گویا تقدیر دیگری در کار بود.  از امین شریعتی شنیدیم که فرماندهان جنگ سرافکنده پیش امام رفته اند  و امام پس از مدتی تنهایی در یک اتاق و مشورت با ... دست روی شلمچه میگذارد و میگوید:  اگر تا ده روز در این منطقه عملیات نکنید عراق فاو را پس خواهد گرفت.  برخی فرماندهان گریستند و برخی دیگر باورشان نشد که باید در عرض ده روز مقدمات یک عملیات را آماده کنند.  از فردای آن روز مه تمام منطقه شلمچه را فرا می گیرد به نحوی که کمپرسی ها بجای چراغ خاموش و شب  به صورت شبانه روزی امکانات و تجهیزات را به شلمچه منتقل می کنند  تا شب عملیات فرا می رسد.

کمی از حال و هوای موقعیت اجاقلو بگویم: به علت تجربه های زیاد و ورزیدگی فوق العاده ای که داشتی ما را تمرین میدادی و البته در مورد آموزش من حساستر بودی و سختتر میگرفتی ایکاش آن روز باشد و با ضربه محکمتر قنداق مرا ادب کنی. حمید رفته بود و حسن فرماندهی دسته سه را به عهده گرفته بود؛  من که تحمل دوری حمید را نداشتم  سراغ حسن رفتم تا با انتقال من به گردانی که میتوانستم از مهارت شنا در آنجا استفاده کنم موافقت کند، ولی حسن میگفت در اختیاغ (بجای اختیار) من نیست...

بهر حال شب حمله فرا رسید و گردان قاسم آخرین گردان عمل کننده در شب اول بود به حدی که نماز صبح را پیش از سوار شدن به قایقها خواندیم.  و در هوای روشن سوار قایقهای تندرو شدیم؛ هر قایق یک تیم را با خود میبرد، قایق سمت راستی طولی نکشید که در اثر اصابت خمپاره یا مینی کاتیوشا منفجر شد  و همگی سرنشینانش پرواز را ترجیح دادند.  وقتی به آنسوی آب نزدیک شدیم  سیم خاردارها و دست و پاهای بچه ها نظرمان را جلب کرد ....

وارد کانال ها شدیم باید نیم خیز تا کانال ماهی می دویدیم تا تک تیراندازهای عراقی شکارمان نکنند گاهی که جنازه های عراقی به صورت بادکرده در کانال افتاده بودند مجبور بودیم از روی آنها رد شویم احساس خوبی نبود یکجا که کانال بوسیله جاده قطع شده بود و ما چاره ای نداشتیم جز اینکه از جاده رد شویم همگی دست به دامن و جعلنا شدیم من که از جاده رد شدم صدایی شنیدم برگشتم دیدم کمک آرپی جی دوم که علامت یک تیر روی شقیقه اش بود به زمین غلتید تنها کاری که توانستم بکنم این بود که موشک آرپی جیی که از دستش افتاده بود بردارم...

یکجا پایم تا زانو وارد گل شد و نتوانستم خارج کنم اگر اشتباه نکنم ناصر به دادم رسید بالاخره به کانال رسیدیم ولی عراقیها فرار کرده بودند فرماندهان گفتند تا کنار پل باید پیشروی کنیم ما هم بدون مقاومت خاصی در حدود دو کیلومتر به سمت چپ رفتیم تا به پلی که روی کانال ماهی بود رسیدیم

ادامه نوشته