متن پیغام گیر شعراء!

تا حالا هیچ فكر كردید اگه زمان شاعرای قدیمی تلفن و پیغام گیر وجود داشت، شاعرا واسه پیغام گیرشون چه متنی رو میذاشتن؟! .

پیغام گیر تلفن حافظ :

رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود غم مخور!
تا مگر بینم رخ جانانه ی خود غم مخور!
بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام
زان زمان کو باز گردم خانه ی خود غم مخور
!


پیغام گیر تلفن سعدی :

از آوای دل انگیز تو مستم
نباشم خانه و شرمنده هستم
به پیغام تو خواهم گفت پاسخ
فلک را گر فرصتی دادی به دستم


پیغام گیر تلفن فردوسی :

نمی باشم امروز اندر سرای
که رسم ادب را بیارم به جای
به پیغامت ای دوست گویم جواب
چو فردا بر آید بلند آفتاب

پیغام گیر تلفن خیام :
این چرخ فلک عمر مرا داد به باد
ممنون توام که کرده ای از من یاد
رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش
آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد!


پیغام گیر تلفن مولانا :

بهر سماع از خانه ام رفتم برون، رقصان شوم!
شوری برانگیزم به پا، خندان شوم شادان شوم !
برگو به من پیغام خود، هم نمره و هم نام خود
فردا تو را پاسخ دهم، جان تو را قربان شوم!


پیغام گیر تلفن بابا طاهر :

تلیفون کرده ای جانم فدایت!
الهی مو به قوربون صدایت!
چو از صحرا بیایم نازنینم
فرستم پاسخی از دل برایت
!


پیغام گیر تلفن منوچهری دامغانی :

از شرم به رنگ باده باشد رویم
در خانه نباشم که سلامی گویم
بگذاری اگر پیغام پاسخ دهمت
زان پیش که همچو برف گردد رویم!


پیغام گیر تلفن نیما (در خانه ای که در یوش بود) :

چون صداهایی که می آید
شباهنگام از جنگل
از شغالی دور
گر شنیدی بوق
بر زبان آر آن سخن هایی که خواهی بشنوم
در فضایی عاری از تزویر
ندایت چون انعکاس صبح آزا کوه
پاسخی گیرد ز من از دره های یوش


پیغام گیر تلفن نیما (در زمانی که در تهران زندگی می کرد) :

آی آدم ها!
كه اندرپشت خط
در انتظار پاسخی هستید !
یك نفر هم، اینك اندر خانه ی ما نیست!
كه پاسخ گوی الطاف شما باشد.
اگر با دست و پای دائم از چنگ فضای سرخ ناامنی
و این دریای تندوتیره و سنگین كه می دانید
رها گشتم
و سوی خانه برگشتم
سلامی گرم خواهم داد در پاسخ
محبت های بسیار عزیزان را...


پیغام گیر تلفن شاملو :

بر آبگینه ای از جیوه ء سکوت
سنگواره ای از دستان آدمیت
آتشی و چرخی که آفرید
تا کلید واژه ای از دور شنوا
در آن با من سخن بگو
که با همان جوابی گویم
تانگاه که توانستن سرودی است


پیغام گیر تلفن سایه :

ای صدا و سخن توست سرآغاز جهان
دل سپردن به پیامت چاره ساز انسان
گر مرا فرصت گفتی و شنودی باشد
به حقیقت با تو همراز شوم بی نیاز کتمان


پیغام گیر تلفن فروغ :

نیستم... نیستم... اما می آیم... می آیم... می آیم
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار می آیم. می آیم. می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که پیغام گذاشته اند
سلامی دوباره خواهم داد ...

پیغام گیر تلفن شاعران شعر نو :


افسوس می‌خورم
چون زنگ میزنی
من خانه نیستم که دهم پاسخ تو را
بعد از صدای بوق
برگو پیام خود
من زود می‌رسم
چشم انتظار باش
...


یاد سهراب سپهری بخیر آنکه تا لحظه خاموشی گفت :
تو مرا یاد کنی یا نکنی من به یادت هستم،
آرزویم همه سرسبزی توست ...
منبع:پرشین استار
این مطلب جالب توسط چیستای گرامی ارسال شده است

ایران هراسی / حمله به مِسی

1/ از دوستانی که نگران توافق ژنو هستند، ضمن اینکه این نگرانی را ارج می‌نهم، یک سوال دارم: به نظر شما چرا در این فرصت کم، اوباما مجبور شده بارها در کنگره و نشست‌های صهیونیستی توضیح دهد که در این توافق، امتیاز خاصی به ایران داده نشده است؟ مگر متن توافق‌نامه روشن نیست؟ چرا اوباما مدام در این باره مورد اتهام قرار گرفته است؟ و هر دفعه باید اطمینان دهد که هیچ امتیازی به ایران داده نشده؟!

با اینکه رسانه ملی این موضوع را بسیار پررنگ‌تر از همیشه طرح می‌کند، و تلاش می‌کند این عبارت رئیس جمهور آمریکا را برجسته کند که «تمام گزینه‌ها روی میز است» ولی حتی در ضمن گزارش بیست و سی نیز این جمله از جانب اوباما ترجمه شد که: «همه گزینه‌ها روی میز است اگر دیپلماسی به نتیجه نرسد!» و یا این جمله که چرخه غنی‌سازی برای ایران بومی شده و حذف کردن آن ممکن نیست» و یا این عبارت که «اگر می‌توانستم تمام پیچ و مهره‌های هسته‌ای ایران را از بین می‌بردم ولی امکان ندارد»

2/ حمله اهالی فوتبال به صفحه شخصی مسی در شبکه اجتماعی با این وسعت (به نقل اخبار بیش از ده هزار کامنت) بی‌سابقه است! تا جائی که من می‌دانم مسی یکی از محبوب‌ترین فوتبالیست‌های خارجی در بین فوتبال‌دوستان ایرانی است (مگر اینکه گفته شود دوستداران رئال این حمله‌ها را تدارک دیده‌اند که بعید است!) این پدیده را چگونه می‌توان توضیح داد؟! آیا محبت افراطی به مسی سبب شده که پس از هم‌گروه شدن ایران با آرژانتین، محبت خودشان را به این شکل توهین‌آمیز نشان دهند؟ آیا آن محبت افراطی، مسی را به یک بت شکست‌ناپذیر تبدیل کرده است؟ و حالا که تیم ملی خودمان قرار است با این اسطوره فوتبال مقابله کند و تردیدی در شکست خودمان نداریم! پس محبت خودمان را به صورت کامنت‌های بی‌ادبانه بروز می‌دهیم؟! در این‌صورت، آیا بهتر نبود هم در محبت خودمان به او افراط نمی‌کردیم و هم در این بت‌سازی که سبب این توهین‌ها شده پیش‌قدم نمی‌شدیم؟! آیا تمدن ایران‌زمین را اینگونه می‌خواهیم به دنیا نشان دهیم؟ گمان می‌کنید، مسی و سایر بینندگان این کامنت‌ها چه تصوری از ایران و ورزش‌دوستان ایران پیدا می‌کنند؟

3/ (دوستانی که حوصله‌شان سر رفته، توصیه می‌کنم بند 3 را نخوانند) آیا می‌توان ایران‌هراسی را که در دنیا تبلیغ می‌شود با مسی‌هراسی که خودمان برای خودمان ایجاد کرده‌ایم مقایسه کرد؟ می‌دانم قابل مقایسه نیستند؛ ولی از همین یک جهت مقایسه کنید! مسی در فوتبال امروز یک اسطوره است و همین امر سبب شده که محبوب بسیاری از فوتبال‌دوستان قرار گیرد ولی این محبت از حد گذشته و به عشقی تبدیل شده که در مراحلی سر از هراس و دشنام و ناسزا درمی‌آورد!

ایران‌هراسی نیز همین کار را می‌کند؛ 35 سال است که ترس از ایران را در منطقه و جهان تبلیغ می‌کنند و به سبب همین ترس، کشورهای منطقه را مسلح می‌کنند؛ کشوری مثل عربستان بعد از اینکه انقلاب ایران به ثمر رسید و موقعیت ژاندارم منطقه را برای آمریکا از دست داد و اتفاقا به رقیب آمریکا در منطقه تبدیل شد، تلاش کرد تا جایگاه آن ایران را برای خودش به دست آورد و تبدیل به ژاندارم منطقه گردد، این فرایند تا کنون ادامه داشته ولی با توافق اخیر ژنو، و ظهور علائم بهبودی در روابط ایران و آمریکا، کشوری چون عربستان بیش از همه نگران است، ظاهراً از ایران می‌ترسد و همین را (مثل اسرائیل) تبلیغ می‌کند، ولی در واقع از کاهش قدرت و محبوبیت خود در منطقه می‌ترسد. پس شایسته است که عوامل ایران‌هراسی را بشناسیم و دست‌کم خودمان به آن دامن نزنیم!

کربلائی: اندر باب منافع ملي

روحانی: هرکس منافع ملی را بر مصالح فردی و گروهی ترجیح بدهد بسیجی است

 در باب منافع ملي(National Interests)، چيستي، تعريف و دامنه  آن در حوزه علوم روابط بين الملل تعاريف رسمي ذكر شده است. با مراجعه به آن منابع، مي‌توان به برداشت درستي از مفهوم منافع ملي دست يافت. من نمي‌خواهم  به حوزه تخصصي روابط بين الملل وارد شوم؛ بلكه قصد دارم  در پي توافق هسته‌اي ايران با 5+ 1 كه جلوه‌اي از دفاع از منافع ملي توسط مردم و مذاكره كنندگان بود، نكات ذيل را با تكيه بر گستره معني "منافع ملي كشور" به جهت  بحث، متذكر شوم:

1/ از ديد من منافع ملي دايره وسيعي است براي تحت پوشش قرار دادن اقشار مردم كشورم. اين دايره همه ملت از هر نژاد و رنگ و قوم و قبيله ، فارغ از عقيده و نظرشان،در بر مي گيرد. حتي ايرانيان خارج نشين نيز در اين محدوده جا مي شوند.

2/ منافع ملي ميثاقي نانوشته است ميان آحاد مردم براي آنكه همه ملت  با همدیگر هم‌قسم شوند تا در جهت تامين منافع كشور از هيچ ايثاري فروگذاري نكنند. هم‌پيمان مي‌شوند تا منافع همه كشور را بر منافع خود، خانواده، فاميل، قبيله، حزب، گروه  و... ترجيح دهند. و نيز اهداف و خواست‌هاي خود را با اهداف و منافع ملي هم راستا گردانند.

3/ موضوع منافع ملي بايد با پشتيباني آموزه‌هاي ديني از كودكي به همگان آموزش داده شود. ما بايد ياد بگيريم و تربيت بشويم تا منافع ملي را بشناسيم و در جهت تامين آن تلاش كنيم. بايد در عمل و حرف، فرزندان ما ببينند كه ما در تحصيل منافع حد يقف داريم. باور به نظارت خداوندي(تقوي) ، قانون و مفهوم منافع ملي حد يقف ماست.

4/ اگر ما درست تربيت شويم، متوجه مي‌شويم كه اعمالي در قالب قانون‌گريزي، فرار مالياتي، مصرف‌گرايي افراطي و... همه و همه، ضمن آنكه موجب ضمان در حق الناس است، به منافع ملي ما لطمه مي‌زند و در حد خيانت جرم دارد.

5/ اگر بتوانيم منافع ملي را درك و به عهد خود در ترجيح آن به ديگر منافع پايبند باشيم، به وظيفه اسلامي، ايراني و انساني خود عمل كرده‌ايم.

در نهايت آنكه يكدلي مردم و مسئولين در حل مسئله هسته‌اي با دنيای پيرامونی، جلوه‌اي بديع از همدلي همه مردم براي تامين منافع ملي را به نمايش گذاشت. جا دارد تا  از اين فرصت استفاده و در اين جهت، فرد فرد ايرانيان سر بلند در همه جاي دنيا، تلاش مضاعف به عمل آوريم.

نهاد دانشگاه (2)

سالهاست که به صورت مستقیم یا غیرمستقیم با یک واقعیت تلخ مواجه هستیم: جوانان مومن و معتقدی که از شهر و دیار خود رخت بربسته و برای تحصیلات عالی راهی دانشگاه در شهرهای بزرگ می‌شوند، پس از گذراندن چند ترم، به افتخارِ پیدا کردن اندیشه‌های روشنفکرانه نائل شده و از سوی دیگر در باورها و شعائر دینی خود سست می‌شوند. گفتنی است که این پدیده برای همگان و برای هر دانشگاه و برای هر رشته به یکسان روی نمی‌دهد. بلکه افراد مختلف، در رشته‌ها و دانشگاه‌های مختلف و در شهرهای گوناگون، تاثرات متفاوتی می‌پذیرند. و نیز روشن است که تربیت خانوادگی جوانان از یکسو و نوع رشته‌ای که برگزیده‌اند از سوی دیگر، در میزان متاثر شدن از محیط دانشگاهی نقش موثری دارد. اما آنچه قابل انکار نیست این است که عموم جوانانی که وارد محیط دانشگاه می‌شوند نسبت به سنت‌های خود بدبین و سست شده و نسبت به سنت‌های جدید و غربی گرایش پیدا می‌کنند.

در این سالها، متهم ردیف اول، تعلیم و تربیت خانوادگی افراد و ایمان شناسنامه‌ای معرفی شده است و لذا کمتر به سایر عوامل اندیشیده‌ایم. حقیر ضمن اعتراف به ضعف آموزش‌ها و تربیت‌های دینی، توجه دوستان گرامی را به نقش بی‌بدیل دانشگاه ـ در کنار سایر ابعاد مدرنیته ـ در تضعیف ایمان جلب می‌کنم؛ و این موضوع را در چند بند توضیح می‌دهم.

ـ جدا شدن جوانان و نوجوانان از محیط خانوادگی؛ اصل آشنائی با فرهنگ‌های دیگر ممدوح بوده و سبب می‌شود فرد از اسارت قیود تنگ و تاریک جامعه بسته خود خارج شود؛ ولی از آنجا که در محیط دانشگاه یک فرهنگ غربی و به صورت انحصارگرا خواه‌ناخواه ترویج می‌شود، سایر فرهنگ‌ها در حاشیه قرار می‌گیرند. دختر و پسری که در محیط شهر یا روستای خود با سنت‌های رایج پرورش یافته و کاملاً به آداب سنتی پایبند است، وقتی به محیط دانشگاهی به ویژه در شهرهای بزرگ وارد می‌شود، با مسائلی چون تساوی حقوق، بی‌قیدی فرزندان در مقابل والدین، جستجوی شغل کارمندی به جای شغل‌های سنتی چون کشاورزی، قالی‌بافی، دامداری و شغل‌های فامیلی (از بعد اجتماعی) و مسائلی چون آزادی فردی، آزادی دینی، آزادی و بلکه بی‌قیدی عقیدتی (از بعد نظری) مواجه می‌شود. و روشن است که چنین فردی حتی اگر نتواند کاملاً به ایده‌های جدید جامه عمل بپوشاند، دست‌کم دچار تعارض در باورها و اعتقادات خود می‌شود.

ـ آشنائی با فرهنگ‌ها و آداب مختلف؛ اگر این آشنائی خنثی باشد ایرادی ندارد ولی فرهنگ غالب در دانشگاه‌ها ضمنا مبلغ یک نوع فرهنگ واحد جهانی و به اصطلاح تمدن منحصر بشری است و به طور تلویحی سایر فرهنگ‌ها و اندیشه‌ها را تحقیر کرده و به سخره می‌گیرد. به چند نمونه از خودبرتربینی غربی‌ها اشاره می‌کنیم:

* کاپیتولاسیون؛ در سال ۱۳۴۳ در مجلس ایران تصویب شد که اگر یک آمریکائی در ایران مرتکب جرم شود دادگاه‌های ایران صلاحیت رسیدگی به آن جرم را ندارند و فرد مجرم باید به آمریکا تحویل داده شود!

* برتری نژاد سفید و ژرمن؛ خاورشناسانی چون گوبینو بعد از تفکیک دو نژاد سامی و غیرسامی، سایر نژادها را فروتر دانسته و لایق کسب علم و سروری نمی‌دانند.

* نظم نوین جهانی؛ یک نظم باید بر جهان حاکم باشد و روشن است که سردمدار این نظم دنیای غرب است که با فناوری‌های رسانه‌ای و غیررسانه‌ای توانسته هژمونی خود را بر دنیا تثبیت کند.

* خاورشناسان تمام میراث فلسفی اندیشمندان مسلمان را ترجمه‌ای از متون یونانی تلقی کرده‌اند و هیچ اصالت یا استقلالی برای اندیشمندان غیرغربی و به ویژه مسلمان قائل نشده اند.

ادامه نوشته

نهاد دانشگاه (1)

یکی از مهمترین نهادهایی که هم محصول دوره جدید است و هم تداوم‌بخش آن، نهاد دانشگاه است. برای آشنائی با این نهاد بسیار مهم شایسته است به برخی شاخص‌های نهاد دانشگاه که جایگاه ممتازی به این نهاد در میان سایر نهادها می‌بخشد اشاره کنیم.

مدرک‌گرایی

همه ادارات و شرکتها به دانشگاه نیازمند هستند چون جامعه جدید بر اساس تقسیم کار شکل گرفته و لذا هرکس باید برای اشتغال، مهارتی کسب کند و از آنجا که ادارات و نهادهای دولتی و غیردولتی هر روز گسترده‌تر می‌شوند، دیگر نمی‌توان به مهارتهای فردی یا سفارشهای افراد اعتماد کرد بلکه لازم است افراد برای کسب مهارتهای لازم به مرجعی چون دانشگاه مراجعه کنند و مدرکی دال بر کسب مهارتهای لازم اخذ نمایند. پس همه ادارات و شرکتها محتاج مدرک دانشگاهی هستند، بنابراین همه افرادی که مایل به استخدام در این‌گونه ادارات هستند باید به دانشگاه بروند و مدرک بگیرند.

همین امر سبب می‌شود کودکان، نوجوانان و خانواده‌های آنها تمام هم و غمشان را برای ورود به دانشگاه صرف کنند. و همین امر سبب می‌شود تمام دوران تحصیلات عمومی برای ورود دانش‌آموزان به دانشگاه برنامه‌ریزی گردد. پس قدرت مدرک‌سازی، سبب شده که همه سطوح جامعه به نحوی محتاج دانشگاه باشند.

ساختار دانشگاه

دانشگاه در اصل برای ایجاد مهارت‌های لازم در نهادهای مختلف جامعه ایجاد شده است پس باید بتواند افراد را در رشته‌های مختلف جذب کرده و مهارت‌های مختلف را در یک وقت محدود به آنها بیاموزد. (ایجاد مهارت، همچنان‌که از اسمش پیداست در رشته‌های فنی و کاربردی معنای محصلی دارد ولی در رشته‌های انسانی و علوم پایه معنای محصلی ندارد.) به علاوه همین امر سیستم ترمی ـ واحدی را بر این نهاد تحمیل می‌کند؛ یعنی دانشجویان باید بتوانند در مدت چند ترم با گذراندن واحدهای مشخص، به اخذ مدرک نائل گردند.

همچنان که ملاحظه می‌شود بنیان دانشگاه نه برای تولید علم که برای تربیت افراد ماهر پایه‌ریزی شده است. سیستم ترمی ـ واحدی امکان تعمیق و ژرف‌نگری را می‌ستاند چون هر دانشجو در یک ترم باید واحدهای متعددی را اخذ کند و در مدت محدودی باید آنها را پاس! کند و روشن است که باید برای تشخیص میزان مهارتی که دانشجویان کسب کرده‌اند بهترین و ساده‌ترین روش، آزمون‌های پایان ترم است. آزمون‌هایی که با ملاک‌های کمیت‌پذیر قابل اجرا باشند.

خود دانشجویان و استادان مربوطه بیش از هر کس می دانند که این سیستم تدریس (گذراندن چندین واحد در یک ترم) و ارزیابی (آزمون‌های پایان ترم) چه میزان علم و یا مهارت ایجاد می‌کند. همه این مسائل با این فرض است که نظام دانشگاهی ـ اعم از تنظیم ترم‌ها، واحدها، کتاب‌ها، استادان، آزمون‌ها و ... ـ به درستی برنامه‌ریزی شده باشد والا اگر اختلالی در این نظام باشد همان مقدار اندک مهارت‌افزایی نیز حاصل نمی‌شود.

در پایان این قسمت، یادآوری این نکته ضروری است که نهاد دانشگاه بعد از رنسانس برای رفع نیاز جامعه مدنی ـ تربیت افراد ماهر برای نیازهای سطوح مختلف اجتماع ـ تاسیس شد و از آنجا که مبتنی بر نیازها بوده در آن جامعه کارآمدی خود را نشان داد. ولی نحوه ورود این نهاد به جامعه ما مثل ورود سایر نهادهای غربی به صورت تقلیدی بوده است؛ یعنی با توجه به نیازهای واقعی جامعه ما تاسیس نشده لذا هیچگاه نتوانسته جایگاه واقعی خودس را در این جامعه کسب کند. این موضوع را در قسمت‌های بعد شرح خواهیم داد.

خانه های قدیم اتاق خواب نداشت !

خانه های قدیمی را که می بینم این نکته را درک نمی‌کنم که آن زمان که امکانات در حد بسیار پایین‌تری از حالا بوده و قدرت و توان اقتصادی مردم نیز با امروز قابل مقایسه نبوده چگونه پدران ما اینقدر برای زیبایی و آراستگی محل زندگیشان تلاش و هزینه می کردند. آنها به تک تک عناصر یک خانه به شکلی کاملا هوشمندانه شخصیت می‌دادند و به همه ابعاد فرهنگی و کارکرد یک منزل مسکونی به طرزی دقیق همت می‌گماردند و به خانه تنها به عنوان محل خواب و استراحت نگاه نمی‌کردند.
عناصر زیباشناختی به طرزی هنرمندانه آرامشی را به روح ساکنان این منازل تزریق می‌کردند که هم اکنون نیز این آرامش را با اندکی درنگ در این خانه‌ها عمیقا احساس می‌کنیم.
اما اکنون خانه‌های ما تنها زندان‌هایی هستند فاقد هر گونه روح و معنایی. آپارتمان‌های قفس‌مانندی که تنها کارآیی‌شان دادن مجالی است برای خوابیدن و خستگی در کردن که آن‌هم با دغدغه‌ها و استرس‌های روزمره‌مان به سادگی قابل حصول نیست. اگر قرار باشد ساعاتی مداوم در یک آپارتمان بمانیم دلمان میگیرد و هر لحظه قصد فرار می‌کنیم. خانه‌های قدیم اما محل زندگی بودند. روزها هم که در آن سپری می‌کردی خسته و آزرده نمی‌شدی.
حوض و باغچه، اندرونی و بیرونی، زمستانی و تابستانی، مطبخ و مصلی، پذیرایی و هشتی و... همه را داشت اما جایی به نام اتاق خواب نداشت. هر جایی که هوس می‌کردی می‌خوابیدی و رخت‌خوابی پهن می‌کردی و دلت را صفا می‌دادی. گاهی در حیات و روی تخت کنارحوض، گاهی ایوان و گاهی پشت بام، اتاق خوابت می‌شد. با اینکه فضای زیادی در خانه‌ها وجود داشت جایی را اختصاص به خواب نمی‌دادند، چون خوابیدن اصالت نداشت. اصل بر زندگی و جلای روح در فضای گرم منزل بود. اما آپارتمان‌های امروزی ما حتی اگر ۴۰ ـ ۵۰ متر هم زیربنا داشته باشد اتاق خواب دارد. اتاقی برای خوابیدن که تخت‌خوابی بزرگ و بی تناسب دائما در آن ما را به خوابیدن فرامی‌خواند. تنها کار مفیدی که می‌شود در آپارتمان کرد.
مبل‌ها و تخت‌خواب و وسایل و تلویزیون هر کدام جایگاه مشخصی دارند در زندگی آپارتمانی. برای همه اینها جایگاهی باید درنظر گرفت اما جای خودمان معلوم نیست. جای تنفس روحمان تعیین نشده. قبله آپارتمان‌های ما هم تلویزیون است. همه وسایل خانه در تناسب با محل تلویزیون چیده می‌شوند و مهمانی‌های ما جای تلویزیون دیدن است و در پایان فیلم و سریال همگی از هم خداحافظی می‌کنیم و به قفس خودمان می‌رویم. زن و شوهرها با تلویزیون، کامپیوتر، تبلت و موبایل‌شان بیش از همسرشان تعامل و مصاحبت دارند. هیچ حرفی برای گفتن برای یک زوج وجود ندارد و هر کدام سر در تنهایی خویش، سر در لاک تکنولوژیک خود منتظر فرارسیدن ساعت خوابشان هستند.
دیگر خبری از گفتگوهای صمیمانه نیست. خبری از شعرخوانی و ضرب‌المثل نیست. بازی‌های بچه‌گانه هم دیگر جای خود را به کامپیوتر و پلی‌استیشن داده‌اند و خانه‌ها مجموعه جزایری هستند که هر کسی در جزیره تنهایی خویش آرام گرفته و به دیگری کاری ندارد.
دلم می‌گیرد وقتی می‌بینم که چقدر در این آپارتمان‌های قفس‌مانند بی‌روح چیزهای ارزشمندی را از دست داده‌ایم. چقدر تنها شده‌ایم و چقدر زندگی‌هایمان بی‌کیفیت شده. این آپارتمان‌ها که خانه نیستند. خانه هم خانه‌های قدیم!

به نقل از وبگاه پارسینه

آثار جهان بینی مدرن

حال باید نتایج و لوازم این تغییر اساسی در نگرش انسان جدید را بررسی کنیم. پیشتر همه چیز با محوریت خدا تعریف می‌شد ولی از این پس همه چیز با محوریت انسان تعریف می‌شود؛ با این توضیح که در اثر فشارهای کلیسا در قرون وسطی، نوعی دین‌گریزی و خداستیزی در عصر جدید غلبه یافته است.

نسبت انسان با طبیعت؛ طبیعت دیگر مخلوق خدا و مزرعه آخرت نیست. طبیعت همراه همیشگی و الهام‌بخش انسان نیست. اگر این خصوصیات سنتی را از طبیعت بستانیم چه چیزی از آن باقی می‌ماند؟ طبیعت دارای سرما، گرما، گرسنگی، تشنگی، سیل، طوفان، خشکسالی، زلزله، وبا، طاعون، بیماری، مرگ و هزاران آفت دیگر است که اگر شناخته و مهار نگردد بیشترین آسیب را به انسان می‌رساند؛ بنابراین انسان باید برای مهار طبیعت به سمت شناخت آن حرکت کند و چنین شناختی هرگز نمی‌تواند کلی، فلسفی یا عرفانی باشد بلکه یک راه بیشتر ندارد و آن روش تجربی است. فقط با استقراء و تجربه است که فرد می‌تواند قوانین طبیعت را شناسایی کرده و از آنها در جهت مهار طبیعت بهره ببرد.

روش تجربی به زودی نتایج اعجاب‌انگیزی به بار آورد زیرا بشر توانست نیروهای عظیم موجود در طبیعت (آب، آتش، هوا و خاک) را بشناسد و انرژی‌های جدیدی چون بخار و برق را کشف کند و منابع جدیدی همچون نفت و اتم را بدست آورد. آب و طوفانی که قبلاً سبب سیل و خرابی می‌شد بعدها بوسیله سیل‌بندها و سدها منبع تولید انرژی و تقویت کشاورزی شد؛ اکتشافات دیگر: قطار، ذوب‌آهن، سدسازی، تشکیل شهرها، تقسیم کارها، پیدایش و رونق تجارت داخلی و خارجی؛

فناوری؛ مهار طبیعت مستلزم ابزار است و روش تجربی به انسان کمک می‌کند تا ابزارهای مناسب را بسازد و این مسیر حد و مرزی ندارد مثلاً احتیاجات اولیه انسان خوراک و امنیت است بنابراین ابزارهای متنوعی برای تولید مایحتاج اولیه خود می‌سازد ولی به محض تأمین احتیاجات اولیه به سراغ احتیاجات ثانویه یعنی پوشاک و مسکن و سپس احتیاجات بعدی مانند تفریح می‌رود و ابزارهای آنها را می‌سازد. از آنجا که یک فرد یا یک خانواده نمی‌توانند همه احتیاجات خود را خودشان تأمین کنند و یا همه ابزارهای لازم را خودشان بسازند لذا مواردی چون تشکیل اجتماع، تقسیم کار، مبادله، پول، تجارت، بانک و غیره پیش می‌آید. و روشن است که هر کدام مستلزم ابزارهایی است که باید ساخته شوند. نکته جالبی که هست این است که رفاه و شرایط جدید زندگی، نیازهای تازه‌ای را پیش روی انسان قرار می‌دهد و برطرف ساختن همین نیازهای جدید مستلزم ابزارهای تازه است و این فرایند همچنان ادامه دارد.

ادامه نوشته

مقایسه دو جهان بینی سنتی و مدرن

ابعاد مدرنیته اگر مدرنیته را یک دوره بدانیم تعیین حد و مرز دقیق زمانی و مکانی آن آسان نخواهد بود. ولی به طور کلی می‌توان آن را دوره‌ای دانست که از سده پانزدهم میلادی در کشورهای اروپایی شروع شده و تا امروز در اروپا و امریکای شمالی متمرکز بوده است. چند دوره تاریخی برای عصر مدرن شمرده‌اند: نوزایی یا رنسانس، اصلاح دینی یا پیدایش مذهب پروتستان، عصر روشنگری، عصر فناوری. پیدایش این دوره‌ها در همه کشورهای اروپایی نه هم‌زمان بوده و نه هم‌توان؛ یعنی هر کدام از این دوره‌ها در برخی کشورها از تقدم و شدت بیشتری برخوردار بوده است؛

وانگهی هر کدام از این دوره‌ها در ابعاد مختلف فرهنگی(ادبی، هنری، فلسفی و ...)، اقتصادی، سیاسی و اجتماعی متجلی شده است. بدین‌ترتیب مدرنیته یک پدیده چندبعدی و تودرتو است که ابعاد مختلف آن در همدیگر تأثیر و تأثر متقابل و مستمر داشته‌اند مثلاً ماکس وبر بر این باور است که پیدایش مذهب پروتستان زمینه را برای تقویت رویکردهای سرمایه‌داری فراهم ساخته است [پروتستان و سرمایه داری] از اینرو نمی‌توان این پدیده پیچیده و چند بعدی را به یک بعد تقلیل داد و همه مدرنیته را با تحلیل همان یک بعد معرفی نمود. البته این سخن بدین معنا هم نیست که با یک پدیده صرفاً تاریخی و غیرارگانیک (بدون نظام) مواجه هستیم که از هرگونه تحلیل و طبقه‌بندی گریزان است بلکه تنها بدین معنا است که باید از ساده‌انگاری بپرهیزیم و با شناخت یکی از ابعاد این پدیده پیچیده، خود را از شناخت سایر ابعاد بی‌نیاز ندانیم. بنده به فراخور تخصص خود به یکی از ابعاد مبنایی مدرنیته یعنی بعد فکری و فلسفی آن می‌پردازم و البته پیش از آن اشاره‌ای به جهان‌بینی سنتی خواهم داشت.

جهان‌بینی سنتی از باب «تعرف الاشیاء باضدادها» ابتدا یک طرح کلی از جهان‌بینی سنتی ارائه می‌دهم تا بتوانم جهان‌بینی مدرن را با آن مقایسه کنم. اگر جهان‌بینی را مجموع نگرش انسان به خود، دیگران، طبیعت و هستی بدانیم می‌توان جهان‌بینی سنتی را اینگونه توصیف کرد که خدا به عنوان خالق و مدبر در مرکز عالم قرار دارد و همه چیز با محوریت خدا تعریف می‌شود. خدا انسان را خلق کرده تا او را بپرستد پس باید محیط مناسبی در اختیار انسان قرار گیرد. محیط مناسب یعنی والدینی که انسان را به وجود می‌آورند، جامعه‌ای که انسان در آن رشد می‌کند و طبیعتی که جامعه در آن قرار دارد. بنابراین خداوند اولاً طبیعت را می‌آفریند و ثانیاً انسانها را محتاج به یکدیگر خلق می‌کند تا دور هم جمع شوند و جامعه را تشکیل دهند و با پیدایش جامعه زمینه برای ایجاد انسان‌های جدید فراهم گشته و تاریخ نیز شکل می‌گیرد. بدین‌ترتیب در جهان‌بینی سنتی، خداوند در مرکز هستی قرار دارد و انسان اشرف مخلوقات است یعنی طبیعت، جامعه و تاریخ برای این آفریده شده‌اند که انسان به وجود بیاید، رشد کند، تربیت شود و بالاخره خدا را بشناسد و بپرستد. در این جهان‌بینی، با اینکه همه چیز طفیلی انسان است ولی خود انسان هدف نهایی نیست بلکه خداوند غایت اصلی است و همه ابعاد دیگر با محوریت خدا تعریف می‌شوند؛ مثلا «الدنیا مزرعةالآخرة» یعنی خداوند دنیا را آفریده تا انسان از دنیا به عنوان مزرعه استفاده کند و برای آخرتش که در محضر الهی حاضر می‌شود توشه فراهم سازد.

جهان‌بینی جدید در عصر جدید نگرش انسان به جهان عوض می‌شود؛ یعنی مهم‌ترین عنصر و کانون هستی در نگرش سنتی(خدا) جایگاه خود را از دست می‌دهد و نقش فرعی پیدا می‌کند و در عوض انسان از موقعیت طفیلی بودن خارج گشته و جایگاه محوری پیدا می‌کند. این تغییر نگرش تحت تأثیر عوامل مختلف و به تدریج حاصل شد به عنوان مثال، سخت‌گیری‌ها و خشونت‌های ارباب کلیسا در قرون وسطی یکی از عواملی بود که سبب شد مردم و به ویژه دانشمندان از دین روی‌گردان شوند و یا دست‌کم به نهضت اصلاح دینی (پروتستانتیسم) روی خوش نشان دهند. ما در این گفتار به بعد فکری و فلسفی این تحول عظیم در نگرش انسان جدید می‌پردازیم و در این میان به سراغ بارزترین چهره این میدان یعنی دکارت می‌رویم.

دکارت یک مسیحی معتقد و ریاضی‌دان زبردست است لذا می‌خواهد برهانی برای اثبات خداوند اقامه کند که همانند براهین ریاضی دقیق و محکم باشد. خلاصه برهان وی چنین است: «من در هر چیزی که بتوانم شک کنم شک می‌کنم. چون گاهی از اوقات حس ما خطا می‌کند و ما را به اشتباه می‌اندازد فرض کردم که هیچ امری از امور جهان در واقع چنان نیست که حواس به تصور ما در می‌آورند و چون کسانی هستند که در مقام استدلال حتی در مسائل بسیار ساده هندسه به خطا می‌روند و استدلال غلط می‌کنند ... پس همه دلایل را که پیش از این برهان پنداشته بودم غلط انگاشتم و چون همه عوالمی که به بیداری برای ما دست می‌دهد در خواب هم پیش می‌آید در صورتی که هیچیک از آنها در آن حال حقیقت ندارد بنا را بر این گذاشتم که فرض کنم هر چه هر وقت به ذهن من آمده مانند توهماتی که در خواب برای مردم دست می‌دهد بی‌حقیقت است. و لیکن همان‌دم برخوردم به اینکه همین هنگام که من بنا را بر موهوم بودن همه چیز گذاشته‌ام شخص خودم که این فکر را می‌کنم ناچار باید چیزی باشم و توجه کردم که این قضیه «می‌اندیشم پس هستم» حقیقتی است چنان استوار و پابرجا که جمیع فرض‌های عجیب و غریب شکاکان هم نمی‌تواند آن را متزلزل کند ... من در حال شک می‌باشم بنابراین وجود من کامل نیست زیرا روشن است که دانستن به کمال نزدیک‌تر است تا شک داشتن، پس بر آن شدم که معلوم کنم اندیشه وجودِ کامل‌تر از خودم را از کجا آورده‌ام؟ ... روشن است که آن را ناشی از عدم نمی‌توان دانست و نیز قبول اینکه وجود کامل‌تر ناشی از وجود ناقص‌تر و تابع آن باشد همان اندازه بر ذهن گران است که بخواهد قبول کند از هیچ، چیزی بیرون آید پس نمی‌توانستم آن را از خود ناشی بدانم بنابراین چاره نبود جز اینکه بگویم ذاتی به حقیقت کامل‌تر از من آن را در ذهن من نهاده و آن ذات همه کمالاتی را که به تصور من می‌آید دارا می‌باشد ... بر این بیان افزودم: چون من به کمالاتی علم دارم که خود فاقد آنها می‌باشم پس وجود منحصر به فرد نیستم و ناچار وجود دیگری که کامل‌تر از من که من بسته به او باشم و آنچه را که دارم از او کسب کرده باشم باید بوده باشد» [فروغی، صص۲۰۸-۲۰۹]

فارغ از اینکه برهان دکارت برای اثبات خدا دقیق و قانع‌کننده باشد یا خیر، یک امر مسلم بود و آن اینکه همه چیز از جمله وجود خدا از طریق وجود من(انسان) اثبات می‌شد؛ یعنی دکارت از شک خود به وجود خود و آنگاه به وجود خدا پی برد و همین یک تحول فکری در نگرش انسان جدید نسبت به عالم بود نگرشی که انسان را محور هستی قرار می‌داد و همه چیز حتی خدا را بوسیله (معرفتِ)انسان اثبات می‌کرد.

گیر دادن رستم ، سهراب را

چنین گفت رستم  به سهراب یل / که من آبرو دارم اندر محل

مکن تیز و نازک، دو ابروی خود / دگر سیخ سیخی مکن، موی خود 

 شدی در شب امتحان  گرمِ چت / برو گم‌شو ای خاک بر آن سرت

اس ام اس فرستادنت بس نبود / که ایمیل و چت هم به ما رو نمود

 رهـا کن تو این دختِ افراسیاب / که مامش ترا می‌نماید کباب

اگر سر به سر تن به کشتن دهیم / دریغا پسر، دستِ دشمن دهیم

 چو شوهر دراین مملکت کیمیاست / زتورانیان زن گرفتن خطاست

خودت را مکن ضایع از بهر او / به دَرست بپرداز و دانش بجو

 دراین هشت ترم، ای یلِ با کلاس / فقط هشت واحد نمودی تو پاس

تو کز درس و دانش، گریزان بُدی / چرا رشته‌ات را پزشکی زدی

 من از گور بابام، پول آورم / که هرترم، شهریه‌ات را دهم

من از پهلوانانِ پیشم  پسر / ندارم بجز گرز و تیغ و سپر

 چو امروزیان، وضع من توپ نیست / بُود دخل من هفده و خرج بیست

به قبض موبایلت نگه کرده‌ای / پدر جد من را در آورده‌ای

 مسافر برم، بنده با رخش خویش / تو پول مرا می‌دهی پای دیش

مقصّر در این راه، تهمینه بود / که دور از من اینگونه لوست نمود

 چنین گفت سهراب، ایول پدر / بُوَد گفته‌هایت چو شهد و شکر

ولی درس و مشق مرا بی‌خیال / مزن بر دل و جان من ضد حال

 اگرگرمِ چت یا اس ام اس شویم / ازآن به که یک وقت دپرس شویم

این شعر طنز توسط روان آبی گرامی ارسال شده است 

قلمرو داوری!؟

مصداق و قلمرو داوری چیست؟ حوزه داوری کجاست؟ آیا یک مکتب را می‌توان داوری کرد؟ یک حزب را چطور؟ یک فرد را چطور؟ یک کتاب یا یک فیلم را چطور؟

ظاهراً پاسخ همه پرسش‌های فوق مثبت است؛ یعنی ما به راحتی در مورد فلان مکتب، حزب، فرد، کتاب، فیلم یا گروه داوری می‌کنیم و بر اساس همین داوری‌ها نیز اقدام می‌کنیم. ولی با تأمل بیشتر معلوم می‌شود که این قبیل داوری‌ها با وجود رواجشان در بین مردم، از دقت کمی برخوردارند.

قبل از ورود به بحث مصادیق شایسته است در مورد پیش‌فرض این قبیل داوری‌ها صحبت کنیم. کسی که این نوع داوری را روا می‌داند، در واقع یک مکتب، حزب، گروه، فرد یا کتاب را یک مجموعه یک‌پارچه تلقی می‌کند که همه اجزاء آن در راستای یک هدف شکل گرفته‌اند.

آیا چنین پیش‌فرضی درست است؟ آیا همه اجزاء یک مکتب یا حزب و یا حتی همه افکار یک فرد، یک مجموعه یک‌پارچه را تشکیل می‌دهند؟ ناگفته پیداست که چنین وحدت یا هماهنگیی وجود ندارد، بنابراین نمی‌توان با این پدیده‌ها به عنوان یک مجموعه یک‌پارچه معامله کرد.

اگر به مصادیق نیز مراجعه کنیم این موضوع شفافیت بیشتری می‌یابد. به عنوان مثال، آیا می‌توان یک فرد را خوب یا بد توصیف کرد؟ یک فرد از ابعاد مختلف نظری و عملی برخوردار است، امور مورد علاقه وی می‌تواند گستره وسیعی از مسائل فرهنگی و اجتماعی و سیاسی را در بر بگیرد همچنان‌که امور مورد تنفر وی نیز می‌تواند ناظر بر چنین طیف گسترده‌ای باشد. موارد مورد علاقه یا تنفر وی در دوره‌های مختلف زندگی فرق می‌کند؛ گاهی آشنائی با یک فرد یا یک فکر می‌تواند همه علائق و دشمنی‌های او را تحت تاثیر قرار دهد و .... عقل یک فرد تا حد زیادی تحت تاثیر حب و بغض‌های او است، وقتی عصبانی هستیم یک‌جور و وقتی خوشحال هستیم جور دیگر قضاوت می‌کنیم.

بدین‌ترتیب چگونه می‌توان در مورد یک فرد یک حکم کلی و ثابت صادر کرد؟ حقیقت این است که صدور این‌قبیل احکام کلی و همیشگی امکان ندارد ولی واقعیت این است که ما غالباً از صدور این‌قبیل احکام ابائی نداریم و به آنها عادت کرده‌ایم؛ یعنی به راحتی در مورد یک فرد یا جناح یا کارگردان یا هنرپیشه یا استاد یا دانشجو و یا ... حکم کلی و حتی غیرقابل تغییر صادر می‌کنیم! و عملکرد خود را نیز طبق همین مواضع تنظیم می‌نمائیم! اغلب افراد هوشمند متوجه خطای این روش هستند ولی یک عامل اساسی این سنت غلط را تقویت می‌کند.

اگر نتوانیم در مورد یک فرد در طول زمان و حتی در یک زمان خاص، حکم کلی صادر کنیم، معنایش این است که همیشه باید جانب احتیاط را در قضاوت‌های خودمان رعایت کنیم و بالاتر اینکه اگر در صدد شناخت افراد یا گروه‌ها هستیم باید دائماً تلاش و تحقیق کنیم و در نهایت نیز حکم احتمالی صادر نمائیم! ملاحظه می‌کنید که این هر دو کار ـ تحقیق دائمی و صدور حکم غیرقطعی ـ جزء عادت‌های ما نیستند؛ از این رو غالباً راه مقابل را برمی‌گزینیم یعنی یک فرد یا گروه را به عنوان یک کل یک‌پارچه بشمار می‌آوریم و با کمترین آشنائی حکم قطعی و کلی در باره وی صادر می‌کنیم تا هم تلاش زیادی نکرده باشیم و هم از فضیلت قطعیت محروم نشده باشیم.

به بیان دیگر، با یک‌پارچه فرض کردن افراد و گروه‌ها، به خوبی می‌توانیم روی تنبلی خودمان ـ که عادت به مطالعه، تحقیق و بررسی دائمی که نتیجه‌ای هم جز احتمال در بر ندارد ـ سرپوش بگذاریم و چنان قاطعانه در باره افراد و گروه‌ها قضاوت کنیم که هیچ کس در بی‌اطلاعی ما تردید به خود راه ندهد.

این قصه ادامه دارد ...

گزارشی از سفر لبنان

بافت اجتماعی و سیاسی: لبنان پس از جنگ جهانی دوم با ترکیب چهار نفر مسیحی، سه نفر سنی و دو نفر شیعه شکل گرفت(جالب است که سنی و شیعه جدا تلقی شده و به عنوان پنج نفر مسلمان محسوب نشده اند؛ امان از اختلاف شیعه و سنی) از اینرو در ترکیب سیاسی، ریاست جمهوری به مسیحیان، نخست وزیری به اهل سنت و ریاست مجلس به شیعیان اختصاص دارد. لبنان تنها کشوری است که آمارگیری در آنجا ممنوع است تا مبادا تغییر در ترکیب جمعیت آشکار گردد! و مجبور شوند ترکیب سیاسی خود را دستکاری کنند!

شهر بیروت همانند رامسر سرسبز بوده از یکسو به دریای مدیترانه و از سوی دیگر به کوه متصل است. البته چون پایتخت لبنان است از ساختمانهای بلندتر و بیشتری برخوردار است. مسیحیان غالبا در شمال بیروت و مسلمانان غالبا در جنوب بیروت سکنی دارند. هرقدر به سمت شمال بیروت حرکت می کنیم با اوضاع اقتصادی بهتر و اوضاع فرهنگی غربی تر مواجه می شویم و هر قدر به سمت جنوب بیروت می رویم با اوضاع اقتصادی ضعیفتر و فرهنگ اسلامی برخورد می کنیم. به همین ترتیب در جنوب لبنان یعنی صور، صیدا و منطقه جبل عامل اغلب مسلمانان و شیعیان حضور دارند ولی در شمال لبنان یعنی بعلبک و بقاع غالباً مسیحیان سکونت دارند. لبنان فعلی دارای چهار و نیم ملیون جمعیت بوده و نزدیک شانزده ملیون لبنانی در خارج از لبنان سکونت دارند.

امام موسی صدر در لبنان؛ اوضاع مسلمانان عموما و شیعیان خصوصا تا سال 1340 شمسی بسیار بد و اسفناک بوده است؛ به نحوی که شیعیان در اوج فقر و فلاکت به سر می‌بردند، 95 درصد مراکز فساد و فحشای بیروت توسط زنان شیعه تامین می‌شده است، فضای اجتماعی و فرهنگی آنچنان برعلیه شیعیان بوده (حتی شیعیان را دارای دُم می‌دانستند) که جوانان شیعه به گروه‌های غیرشیعی و حتی مارکسیستی می‌پیوستند تا هویت پیدا کنند.

در این فضا بود که امام موسی صدر (متولد ۱۳۰۷ شمسی در اصفهان) پس از رحلت علامه شرف‌الدین (مولف المراجعات) در سال 1338 شمسی، و بنا به وصیت ایشان عازم لبنان شد و رهبری شیعیان آنجا را به عهده گرفت. امام موسی بلافاصله به شناخت اوضاع اجتماعی و کشف عمق مصائب نائل شد و در پی رفع این مشکلات به اقدامات بنیادینی دست زد که نه تنها شیعیان را از حالت فقر و انزوا بیرون آورد بلکه آنها را به قدرت اول در لبنان و منطقه تبدیل کرد؛ برخی از افدامات اساسی امام موسی از قرار زیر بود:

ـ راه‌اندازی بنگاه‌های کوچک اقتصادی در خانواده‌ها و محله‌های شیعه‌نشین

ـ فراهم کردن امکان تحصیل برای همگان از جمله دخترها و پسرهای شیعه

ـ از آنجا که جنوب لبنان با فلسطین اشغالی هم‌مرز بود اسرائیلی‌ها همواره آنجا را مورد تاخت وتاز قرار می‌دادند و هیچ واهمه‌ای هم از دولت مرکزی لبنان نداشتند؛ از اینرو امام موسی نیروهای مقاومت (جنبش امل) را توسط خود اهالی جنوب که عمدتا شیعیان بودند راه‌اندازی کرد.

ـ مجلس اعلای شیعیان لبنان را تاسیس نمود و تا زمان ربوده شدن در شهریور  ۵۷ ریاست آنجا را به عهده داشت

ـ از آنجا که مهمترین عامل ضعف مسلمانان و لبنان را تفرقه می‌دانست، دست به اقدامات اساسی برای وحدت شیعه و سنی از یکسو و وحدت مسلمان و مسیحی و یهودی از سوی دیگر زد. این اقدامات فقط در سطح نظری نبود بلکه عملا این فرایند را در لبنان و منطقه پیگیری کرد. این اقدامات چنان موثر و پابرجا بود که نه تنها مسلمین بلکه مسیحیان لبنان را شیفته ایشان ساخت. جالب است به محتوای یک تابلو که در خیابان‌های بیروت دیدم اشاره کنم؛ در این تابلو عکس نبیه بری رئیس مجلس لبنان با این جمله به چشم می‌خورد: انا شیعیةالهویة و سنیةالهوی؛ یعنی هویت من شیعی است و آرزوی من سنی!

همین اقدامات بی‌نظیر ایشان سبب شد که واهمه استکبار از بروز یک قدرت منطقه‌ای اسلامی ـ شیعی به اوج برسد زیرا انقلاب اسلامی در ایران نیز به گام‌های نهایی نزدیک می‌شد. از اینرو در نهم شهریور ۵۷ توسط رژیم خائن قذافی ربوده شد و تاکنون نیز خبر موثقی از ایشان در دست نیست.

ادامه نوشته

راست و دروغ

کسی که اصـلا دروغ نمی‌گـويد، مرده اسـت
کسی که دروغ می‌گويد تا پول بگيرد، گدا است
کسی که جز راست چيزی نمی‌گويد، بچه است
کسی که دروغ خـودش را باور می‌کـند، ابله اسـت
کسی که پـول مـي‌گيـرد تا دروغ بگـويـد، دلال اسـت
کسی که به خـودش هم دروغ می‌گـويـد، متکبر است
کسی که سخنان دروغش شـيرين اسـت، شاعـر است
کسی که راست و دروغ برای او يکی است، چاپلوس است
کسی که دروغ می‌گـويد و قسم هم می‌خـورد، بازاری اسـت
کسی که دروغ می‌گويد و خودش هم نمی‌فهمد، پرحرف است
کسی که سخـنانش نه راست اسـت و نه دروغ، فيلسـوف است
کسی که علی‌رغم ميل باطـنی خود دروغ می‌گـويد، همـسر اسـت
کسی که پول می‌گيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد، قاضی است
کسی که مردم سخـنان دروغ او را راسـت می‌پندارند، سياستمدار است
کسی که پول می‌گيرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد، وکيل است
کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می‌پندارند و به او می‌خندند، ديوانه است

این مطلب زیبا و طنزگونه توسط روان آبی گرامی ارسال شده است

یادداشتی از نلسون ماندلا

 
من باور دارم ...
که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى اين که آن‌ها همديگر را دوست ندارند نيست.
و دعوا نکردن دو نفر با هم نيز به معنى اين که آن‌ها همديگر را دوست دارند نمى‌باشد.

من باور دارم ...
که هر چقدر دوستمان خوب و صميمى باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما بايد بدين خاطر او را ببخشيم.

من باور دارم ...
که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترين فاصله‌ها. عشق واقعى نيز همين طور است.

من باور دارم ...
که ما مى‌توانيم در يک لحظه کارى کنيم که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.

من باور دارم ...
که زمان زيادى طول مى‌کشد تا من همان آدم بشوم که مى‌خواهم.

من باور دارم ...
که هميشه بايد کسانى که صميمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زيبا و دوستانه ترک گويم زيرا ممکن است آخرين بارى باشد که آن‌ها را مى‌بينم.

من باور دارم ...
که ما مسئول کارهايى هستيم که انجام مى‌دهيم، صرفنظر از اين که چه احساسى داشته باشيم.

 
ادامه نوشته

سه پرسش!؟

روزی فردی که از آشنایان سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت: سقراط میدانی درباره ی یکی از شاگردانت چه شنیده ام؟
سقراط پاسخ داد: لحظه ای صبر کن! پیش از اینکه به من چیزی بگویی از تو می خواهم آزمون کوچکی را که نامش "سه پرسش" است پاسخ دهی.
مرد پرسید: سه پرسش؟
سقراط گفت: بله درست است. پیش از اینکه درباره ی شاگردم با من صحبت کنی، لحظه ای آنچه را که قصد گفتنش را داری آزمایش می کنیم.
نخستین پرسش "حقیقت" است. آیا کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟
مرد پاسخ داد : نه، فقط در موردش شنیده ام.
سقراط گفت: بسیار خوب، پس واقعاً نمیدانی که خبر درست است یا نادرست.
حالا پرسش دوم: پرسش "خوبی و بدی" است؛ آیا آنچه را که در مورد شاگردم می خواهی به من بگویی خبر خوبی است؟
مرد پاسخ داد: نه، بر عکس…
سقراط ادامه داد: پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟
مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.
سقراط ادامه داد: و اما پرسش سوم "سودمند بودن" است. آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟
مرد پاسخ داد: نه، واقعا…
سقراط نتیجه گیری کرد: اگر می خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن را به من می گویی؟

این مطلب زیبا توسط استاد طیب ارسال شده است

زود قضاوت نکنید

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است؛ پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند..
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید؛ نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که  مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟  زود قضاوت کردید؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه نمی‌دانستم خیلی تسلیت می‌گویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه، نمی‌دانستم چه گرفتاری بزرگی ...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قراردارد؟  زود قضاوت کردید؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید! نمی‌دانستم این همه گرفتاری دارید ...
وکیل: خوب! حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
 باز هم زود قضاوت کردید؟؟!!

قورباغه‌ها

 روزی از روزها گروهی از قورباغه‌های کوچک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه‌ی دو بدهند.

هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود.

جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه‌ها جمع شده بودند ...

و مسابقه شروع شد ....

راستش، کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه‌های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند ..

شما می‌تونستید جمله‌هایی مثل اینها را بشنوید:

اوه، عجب کار مشکلی !!

اونها هیچ وقت به نوک برج نمی‌رسند یا:
هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست. برج خیلی بلنده!

 قورباغه‌های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند ...

بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا و بالاتر می‌رفتند ...

جمعیت هنوز ادامه می‌داد: خیلی مشکله!!! هیچ کس موفق نمی‌شه!
و تعداد بیشتری از قورباغه‌ها خسته می‌شدند و از ادامه دادن منصرف!
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا، بالا و باز هم بالاتر ....

این یکی نمی‌خواست منصرف بشه!

بالاخره بقیه از ادامه‌ی بالا رفتن منصرف شدند.

به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید!

بقیه‌ی قورباغه‌ها مشتاقانه می‌خواستند بدانند او چگونه این کار رو انجام داده؟

اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟

و مشخص شد که ...

برنده‌ی مسابقه کر بوده !!!
......

نتیجه‌ی اخلاقی این داستان اینه که:
هیچ‌وقت به جملات منفی و مأیوس کننده‌ی دیگران گوش ندید...

چون اونا زیباترین رویاها و آرزوهای شما رو ازتون می‌گیرند

چیزهایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید
.....

همیشه به قدرت کلمات فکر کنید
چون هر چیزی که می‌خونید یا می‌شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره

پس:

همیشه ....

مثبت فکر کنید!

و بالاتر از اون

کر بشید هر وقت کسی خواست به شما  بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید!

و همیشه باور داشته باشید:

من به همراهی و پشتیبانی خدای خودم همه کار می‌تونم بکنم

*موفق باشید*

سکوت

سکوت عین سکوت است، بی همانند است / که پیشوند ندارد، بدون پسوند است

زبان رسمی اهل طریقت است سکوت / سکوت حرف کمی نیست، عین سوگند است

زمین یخ‌زده را گرم می‌کند آرام / سکوت، معجزه‌ی آفتاب تابنده است

سکوت پاسخ دندان‌شکن‌تری دارد / سکوت مغلطه‌ها را جواب کوبنده است

سکوت ناله و نفرین، سکوت دشنام است / سکوت پند و نصیحت، سکوت لبخند است

سکوت کرد علی سالهای پی‌در‌پی / همان علی که در قلعه را زجا کنده است

همان علی که به توصیف او قلم در دست / مردّدم بنویسم خداست یا بنده ست

علی به واقعه جنگید با زبان سکوت / که ذوالفقار علی در نیام برّنده است

علی به واقعه کار مهم‌تری دارد / که آیه آیه کتاب خدا پراکنده است

از آن سکوت چه باید نوشت؟ حیرانم! / از آن سکوت که لحظه به لحظه‌اش پند است

از آن سکوت که در عصر خود نمی‌گنجد / از آن سکوت که ماضی و حال و آینده است

از آن سکوت که نامش عقب‌نشینی نیست / از آن سکوت که هنگام جنگ ترفند است

از آن سکوت که دستان حیله را بسته / و دور گردن فتنه طناب افکنده است

 سکوت کرد علی تا عرب خیال کند / ابو هریره به فن بیان هنرمند است

صحابه‌ای که فقط یک سوال شرعی داشت / پیاز عکه به ذی‌الحجه دانه‌ای چند است؟!

علی خلیفه شود پیرمرد بیغوله / یکی است در نظرش با حسن که فرزند است

ملاک او به رگ و ریشه نیست، از این رو / محمدبن‌ابوبکر آبرومند است

علی خلیفه شود شیوه‌ی حکومت او / برای عده‌ای از قوم ناخوشایند است

ستانده می‌شود آن رفته‌های بیت‌المال / ازین درخت اگر میوه‌ای کسی کنده است

اگر به پای کنیزانشان شده خلخال / اگر به گردن دوشیزگان گلوبند است

علی خلیفه شد آخر اگر چه دیر ولی / چقدر بر تنش این پیرهن برازنده است

کنون لباس خلافت چنان زنی باشد / که توبه کار شده، از گذشته شرمنده است

برادرم! به تریج قبات برنخورد / که ناگزیر زبان قصیده برّنده است

اگرچه روی زبان زبیر تبریک است / اگرچه بر لب امثال طلحه لبخند است

اگرچه دور و بر او صحابه جمع شدند / ولیکن از دلشان باخبر خداوند است

این شعر زیبا توسط گلابتون گرامی ارسال شده است

مبنای معرفت شناسانه استهلال

مقدمه

یکی از مسائل بنیادین در معرفت‌شناسی این است که شناخت انسان چقدر با واقعیت مطابقت دارد؟ این سوال در معرفت‌شناسی دینی اینگونه تعبیر می‌شود که شناخت انسان از احکام، چقدر با خواست الهی مطابق است؟ و به بیان دیگر، خداوند به کدام شناخت‌های انسان ارزش قائل می‌شود؟

در بدو امر چنین به نظر می‌رسد که از لحاظ معرفتی ـ چه عام و چه دینی ـ یک واقعیت عینی وجود دارد و اگر شناخت‌های فردی مطابق آن واقعیت عینی باشد حقیقت بوده و مورد تایید خواهد بود ولی اگر مطابق آن واقعیت نباشد خطا بوده و مورد تکذیب خواهد بود. ولی با اندکی تأمل، خام بودن چنین تلقیی آشکار می‌شود. در این نوشتار، قصد ورود به مباحث خالص معرفت‌شناسی نداریم بلکه می‌خواهیم با ذکر مواردی از آموزه‌های دینی، نشان دهیم که در برخی موارد یا واقعیت عینی وجود ندارد و یا اگر هم وجود داشته باشد آنچنان پیچیده و توبرتو است که برداشت‌های مختلف از آن به عمل می‌آید. و جالب اینکه در هر دو مورد، شناخت مختلف افراد ـ به شرط اینکه شرابط شناخت را رعایت کرده باشند ـ مورد تایید الهی قرار گرفته است. به عنوان مثال، در مورد استهلال می‌توان این پدیده معرفتی را مشاهده کرد.

استهلال

1/ استهلال شامل همه ماههای قمری است ولی در ماه رمضان اهمیت مضاعف پیدا می‌کند چون از یکسو در آغاز ماه رمضان، روزه واجب است ولی در پایان ماه شعبان واجب نیست و از سوی دیگر و مهمتر اینکه در آخرین روز ماه رمضان روزه واجب است ولی در اولین روز ماه شوال(عید فطر) روزه حرام است؛ پس تعیین عید فطر از اهمیت فوق‌العاده‌ای برخوردار است.چراکه امر بین وجوب از یک‌طرف و استحباب یا کراهت از طرف دیگر برقرار نیست بلکه بین وجوب و حرمت برقرار است؛ یعنی اگر عید فطر باشد روزه حرام است و اگر عید نباشد، روزه واجب است!

2/ در مورد فرایند استهلال، مشهور بین فقها این است که هلال ماه باید با چشم ـ مسلح یا غیرمسلح ـ دیده شود و صرف محاسبات نجومی کفایت نمی‌کند. (در هر صورت، اهمیت اجتماع وجوب و حرمت در یک روز سبب می‌شود که دانشمندان مسلمان در حالت نخست به سمت روش‌هایی برای دیدن هلال باریک ماه بروند و در حالت دوم به سمت نجوم و محاسبات دقیق آن کشیده شوند).

3/ رصد کردن و رویت هلال ماه در چه قلمرویی اعتبار دارد؟ به عنوان مثال، اگر هلال ماه در مشهد دیده نشود ولی در هرات دیده شود، آیا در این‌صورت عید فطر برای افغانستان محقق شده ولی برای ایران محقق نشده است؟ دو دیدگاه در این زمینه وجود دارد:

الف: مرزهای سیاسی تعیین‌کننده هستند پس با فرض مذکور عید افغانستان با ایران متفاوت است

ب: مرزهای سیاسی تعیین‌کننده نیستند پس با فرض مذکور عید افغانستان با ایران یکسان است چون از افق یکسان جغرافیایی برخوردار هستند

بدون ارزش‌گذاری بین این دو دیدگاه، به تحلیل آنها اشاره می‌کنیم. دیدگاه الف که فعلاً در جمهوری اسلامی به رسمیت شناخته شده، بدین‌معناست که مرزهای سیاسی در استهلال موضوعیت دارند، ولی دیدگاه ب که بین کشورهای اهل سنت رواج دارد (چون اغلب تابع افق عربستان هستند) بدین‌معناست که مرزهای سیاسی موضوعیت ندارد بلکه هم‌افقی جغرافیائی محوریت دارد.

4/ در مورد دیدگاه الف(مرزهای سیاسی موضوعیت دارند) می‌توان پرسید: اگر به دلایلی چون فتوحات نظامی یا قراردادهای بین‌المللی ـ که همگی از پدیده‌های بشری هستند ـ هرات در حال حاضر جزو ایران بود و هلال ماه امروز(پنج‌شنبه) در هرات مشاهده می‌شد، پس امروز برای کل ایران عید بود ولی فعلاً که هرات جزو ایران نیست، اگر هم هلال ماه در آنجا رویت شود ولی در هیچ‌کجای ایران رویت نشود، عید برای ایران اثبات نمی‌گردد.

پس دیدگاه الف (یعنی مرزهای سیاسی موضوعیت دارند و فعلاً در جمهوری اسلامی رسمیت دارد) بر این فرض استوار است که اعتبارات بشری ـ از جمله مرزهای سیاسی ـ در تعیین احکام شرعی (وجوب یا حرمت روزه در یک روز) موضوعیت دارد.

ادامه نوشته

شب قدر در قرآن کریم

نزول دفعی و نزول تدریجی

ضمير در «انزلناه» به قرآن برمى‌گردد، و ظاهرش اين است كه مى‌خواهد بفرمايد همه قرآن را در شب قدر نازل كرده، نه بعضى از آيات آن را، مويدش هم اين است كه تعبير به انزال كرده كه ظاهر در اعتبار يكپارچگى است، نه تنزيل كه ظاهر در نازل كردن تدريجى است .
و در معناى آيه مورد بحث، آيه زير است كه مى‌فرمايد «و الكتاب المبين انا انزلناه فى ليله مباركه»(دخان/۳) که صريحا فرموده همه كتاب را در آن شب نازل كرده، چون ظاهرش اين است كه نخست سوگند به همه كتاب خورده، بعد فرموده اين كتاب را كه به حرمتش سوگند خورديم، در يك شب و يك‌پارچه نازل كرديم.
پس مدلول آيات اين مى‌شود كه قرآن كريم دو جور نازل شده ، يكى يك‌پارچه در يك شب معين و يكى هم به تدريج در طول بيست و سه سال نبوت كه آيه شريفه «و قرآنا فرقناه لتقراه على الناس على مكث و نزلناه تنزيلا»(اسراء/۱۰۶) نزول تدريجى آن را بيان مى‌كند. بنابراين ديگر نبايد به گفته بعضى اعتنا كرد كه گفته‌اند: معناى آيه «انزلناه» اين است كه شروع به انزال آن كرديم، و منظور از انزال هم انزال چند آيه از قرآن است، كه در آن شب يكباره نازل شد نه همه آن .

استدلال قرآنی

و در كلام خداى تعالى آيه‌اى كه بيان كند ليله مذكور چه شبى بوده ديده نمى‌شود بجز آيه «شهر رمضان الذى انزل فيه القرآن»(بقره/۱۸۵) كه مى‌فرمايد: قرآن يكپارچه در ماه رمضان نازل شده، و با انضمام آن به آيه مورد بحث[ما قرآن را در یک شب مبارک نازل کردیم، دخان/۳] معلوم مى‌شود شب قدر يكى از شبهاى ماه رمضان است، و اما اينكه كداميك از شب‌هاى آن است در قرآن چيزى نیامده كه بر آن دلالت كند، تنها از اخبار استفاده می‌شود.

وجه تسمیه شب قدر

در اين سوره آن شبى كه قرآن نازل شده را شب قدر ناميده، و ظاهرا مراد از قدر تقدير و اندازه‌گيرى است، پس شب قدر شب اندازه‌گيرى است، خداى تعالى در آن شب حوادث يك سال را يعنى از آن شب تا شب قدر سال آينده را تقدير مى‌كند، زندگى، مرگ، رزق، سعادت، شقاوت و چيزهايى ديگر از اين قبيل را مقدر مى‌سازد، آيه سوره دخان هم كه در وصف شب قدر است بر اين معنا دلالت دارد «فيها يفرق كل امر حكيم امرا من عندنا انا كنا مرسلين رحمه من ربك» (دخان/۴-۶) چون «فرق» به معناى جداسازى و مشخص كردن دو چيز از يكديگر است، و فرق هر امر حكيم جز اين معنا ندارد كه آن امر و آن واقعه‌اى كه بايد رخ دهد را با تقدير و اندازه‌گيرى مشخص سازند.

به چه دلیل قرآنی، شب قدر هر سال تکرار می‌شود؟

و از اين استفاده مى‌شود كه شب قدر منحصر در شب نزول قرآن و آن سالى كه قرآن در آن شب نازل شد نيست، بلكه با تكرار سال‌ها، آن شب هم مكرر مى‌شود، پس در هر ماه رمضان از هر سال قمرى شب قدرى هست، كه در آن شب امور سال آينده تا شب قدر سال بعد اندازه‌گيرى و مقدر مى‌شود.
براى اينكه اين فرض امكان دارد كه در يكى از شبهاى قدر چهارده قرن گذشته قرآن يك‌پارچه نازل شده باشد، ولى اين فرض معنا ندارد كه در آن شب حوادث تمامى قرون گذشته و آينده تعيين گردد. علاوه بر اين ، كلمه «يفرق» به خاطر اينكه فعل مضارع است استمرار را مى‌رساند، در سوره مورد بحث هم كه فرموده «شب قدر از هزار ماه بهتر است» و نيز فرموده «ملائكه در آن شب نازل مى‌شوند» مويد اين معنا است.

تفسیرهای نادرست از شب قدر

پس وجهى براى تفسير زير نيست كه بعضى كرده و گفته‌اند: شب قدر در تمام دهر فقط يك شب بود، و آن شبى بود كه قرآن در آن نازل گرديد، و ديگر تكرار نمى‌شود. و همچنين تفسير ديگرى كه بعضى كرده و گفته‌اند: تا رسول خدا(ص) زنده بود شب قدر در هر سال تكرار مى‌شد، و بعد از رحلت آن جناب خدا شب قدر را هم از بين برد. و نيز سخن آن مفسر ديگر كه گفته: شب قدر تنها يك شب معين در تمام سال است نه در ماه رمضان. و نيز سخن آن مفسر ديگر كه گفته: شب قدر شبى است در تمام سال، ولى در هر سال يك شب نامعلومى است، در سال بعثت در ماه رمضان بوده در سال‌هاى ديگر در ماههاى ديگر، مثلا شعبان يا ذى‌القعده واقع مى‌شود، هيچ يك از اين اقوال درست نيست .
بعضى ديگر گفته اند: كلمه «قدر» به معناى منزلت است، و اگر شب نزول قرآن را شب قدر خوانده به خاطر اهتمامى بوده كه به مقام و منزلت آن شب داشته، و يا عنايتى كه به عبادت متعبدين در آن شب داشته. بعضى ديگر گفته اند: كلمه «قدر» به معناى ضيق و تنگى است، و شب قدر را بدان جهت قدر خوانده‌اند كه زمين با نزول ملائكه تنگ مى‌گردد. و اين دو وجه به طورى كه ملاحظه مى‌كنيد چنگى به دل نمى‌زند.


شب قدر و مسئله جبر و اختیار

پس حاصل آيات مورد بحث به طورى كه ملاحظه كرديد اين شد كه شب قدر بعينه يكى از شبهاى ماه مبارك رمضان از هر سال است، و در هر سال در آن شب همه امور احكام مى‌شود، البته منظورمان احكام از جهت اندازه‌گيرى است.

خواهيد گفت پس هيچ امرى از آن صورت كه در شب قدر تقدير شده باشد در جاى خودش با هيچ عاملى دگرگون نمى‌شود؟ در پاسخ مى‌گوييم: نه، هيچ منافاتى ندارد كه در شب قدر مقدر بشود ولى در ظرف تحققش طورى ديگر محقق شود، چون كيفيت موجود شدن مقدر، امرى است، و دگرگونى در تقدير، امرى ديگر است همچنان كه هيچ منافاتى ندارد كه حوادث در لوح محفوظ معين شده باشد، ولى مشيت الهى آن را تغيير دهد، همچنان كه در قرآن كريم آمده «يمحوا اللّه ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب»(رعد/۳۹)

منبع: علامه طباطبائی، تفسیر المیزان، جلد ۲۰، سوره قدر

علی(ع) از زبان عطار نیشابوری

گفت کای فرزند فرزانه سخن / بشنو از من یادگار و گوش کن

با من از حق بود سرّ بیشمار / جمله خواهم کرد بر تو من نثار

دان که شب بودم بخلوت از کرم / ناگهان شخصی درآمد از درم

چون نظر کردم رسول الله بود / بر همه دلها و جانها شاه بود

روی خود پیشش نهادم بر زمین / گفت سر بردار و سرّ حق ببین

من بحکم او چو سر برداشتم / در دل خود نور حق افراشتم

چون نظر کردم به روی مصطفی / دیدم اندر پهلوی او مرتضی

مصطفی گفتا بمن کای مرد دین / می شناسی شاه دین را از یقین

می‌شناسم گفتم ای ختم رسل / این جوان را زآنکه هست او بحر کلّ

من باو ایمان خود وابسته‌ام / از عذاب حق تعالی رسته‌ام

شاه را دانم من از روی یقین / بعد پیغمبر امام متّقین

سرّحق در ذات او من دیده‌ام / زو همه عرفان حق بشنیده‌ام

من در او بینم همه آفاق را / من از او دانم مراین نُه طاق را

من از او رانم سخن در ذات حق / من از او خوانم همه آیات حق

من در او بینم همه نور الاه / خود از او تابان بود خورشید و ماه

من از او دیدم همه دیدار حق / زین معانی برده اهل دین سبق

من از او دیدم ولایت را تمام / گفته‌اش ایزد ثنا اندر کلام

من از او دیدم کتبها پر ز علم / من در او دیدم همه دریای حلم

من در او دیدم تمام انبیا / زآنکه او بوده ولیّ و رهنما

اوست دانا در علوم اوّلین / اوست بینا در کلام آخرین

من در او دیدم که او منصور بود / لاجرم اندر جهان مشهور بود

من در او دیدم که آدم بود او / بی گمان عیسی بن مریم بود او

هر که او را دید حق را دید او / گل ز بستان معانی چید او

بعد از آن گفتا رسول هاشمی / کاین سخنها را ولی داند همی

این معانی را ز که آموختی / خرقهٔ توفیق ایمان دوختی

گفتمش ز آنکس که بامن راز گفت / قصّهٔ معراج با من باز گفت

ز آنکه او بابست بر شهر علوم / عرش را کرده مشرّف از قدوم

اندر حکایت جاه طلبان

آن یکی می‌بود در شهری امیر / اهل آن شهرش همه فرمان‌پذیر

امر او نافذ چو سلطان ارسلان / حکم او قاطع چو تیغ ایلخان

روزگاری اندر آنجا حکمران / حکم او بر پیر و بر بُرنا روان

از حکومت عاقبت معزول شد / بود آکل، بعد از آن ماکول شد

خاست از ایوان و در محراب شد / آتش سوزنده بود و آب شد

دست زد در دامنِ ورد و دعا / روز و شب در توبه از ظلم و خطا

در عمل عامل، یزید ثانی است / عزل چون شد زاهدِ گیلانی است

حاکم منصوب زهر ارقم است / چون شود معزول، موم و مرهم است

حاکم معزول نورِ دیده‌هاست / هر فقیری را رفیق و آشناست

میر معزول آنچه اوراد و دعا / خواند اندر مسجد و محراب‌ها

هیچ سودی وِرد روز و شب نکرد / بازگشتی سوی او منصب نکرد

شوق فرمان از دو چشمش خواب برد / غفلت و اهمالش از دل تاب برد

مَبرَزی اندر میان آن شهر داشت / هرکس آنجا از تقاضا بهر داشت

رفت امیر و بر در مبرز نشست / سی چهل ابریق گِل آورد دست

چید آنها را به صد برگ و نوا / شد امیر مبرز و فرمانروا

هر که ابریقی زجا برداشتی / او لوای امر و نهی انباشتی

این یکی بگذار و بردار آن دگر / آن دگر برداشت، زآن هم درگذر

هین مرو زین راه و از آن راه رو / نشکنی ابریق، از آن غافل مشو

ای در این مبرز تو آن ابریق‌دار / دست از این ابریق و این مبرز بدار

رو به شهر خویش، آنجا شاه باش / صاحب تاج و نگین و گاه باش

ملا احمد نراقی، مثنوی طاقدیس، ص223، بیت‌های 4805 ـ 4826

مدیریت دولتی

دو خلبان نابینا که هر دو عینک‌های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آن‌ها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می‌کرد.
زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.
در همین حال، زمزمه‌های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.
اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می‌شد چرا که می‌دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می‌رود. هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می‌داد و چرخ‌های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند.
اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری گفت: «یکی از همین روزها بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می‌کنند و اون‌وقت کار همه‌مون تمومه!»...
شما پس از خواندن این داستان کوتاه با شیوه مدیریت دولتی آشنا شده اید.

این مطلب خوندنی توسط آقای بدرخانی گرامی ارسال شده است

شتاب در تصمیم گیری

گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند..  یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده ! تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد... 3 بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد !

قطار در حال آمدن بود ، و سوزن بان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد. او می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریل غیرقابل استفاده هدایت کند و  از این طریق جان 3 فرزند را نجات دهد و 1 کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد...

سوال : اگر شما به جای سوزن بان بودید در این زمان کوتاه و حساس چه نوع تصمیمی می گرفتید ؟!!

بیشتر مردم ممکن است منحرف کردن مسیر قطار را برای نجات 3 کودک انتخاب کنند و 1 کودک را قربانی ماجرا بدانند؛ در این تصمیم، آن 1 کودک عاقل به خاطر دوستان نادان خود (3 کودک دیگر) که تصمیم گرفته بودند در آن مسیر اشتباه و خطرناک، بازی کنند، قربانی می شود.

این نوع معضل هر روز در اطراف ما، در اداره و ... اتفاق می افتد، اقلیت قربانی اکثریت احمق و یا نادان میشوند...! کودکی که موافق با انتخاب بقیه افراد برای مسیر بازی نبود طرد شد و در آخر هم او قربانی این اتفاق گردید و هیچ کس برای او اشک نریخت. کودکی که ریل از کار افتاده را برای بازی انتخاب کرده بود هرگز فکر نمی کرد که روزی مرگش اینگونه رقم بخورد...

اگرچه هر 4 کودک مکان نامناسبی را برای بازی انتخاب کرده بودند ولی آن کودک تنها قربانی تصمیم اشتباه آن 3 کودک دیگر که آگاهانه تصمیم به آن کار اشتباه گرفته بودند شد !!! اما با این تصمیم عجولانه نه تنها آن کودک بی گناه وعاقل جانش را از دست داد بلکه زندگی همه مسافران را نیز به خطر انداخت زیرا ریل از کار افتاده منجر به واژگون شدن قطار گردید و همه مسافران نیز قربانی این تصمیم شدند و نتیجه این تصمیم چیزی جز زنده ماندن 3 کودک احمق نبود !!!

مسافران قطار را می توان به عنوان تمامی کارمندان یک سازمان یا اداره فرض کرد و گروه مدیران  را همان کودکانی در نظر گرفت که می توانند سرنوشت سازمان (قطار) را تعیین کنند...

گاهی در نظر گرفتن منافع چند تن از مدیران که به اشتباه تصمیمی گرفته اند، منجر به از دست رفتن منافع کل آن سازمان یا اداره خواهد شد و این همان قربانی کردن صدها نفر برای نجات این چند نفر است... زندگی کاری همه مدیران پر است از تصمیم گیری های دشوار . با عدم اتخاذ تصمیمات صحیح به سبک مدیریتی، به پایان زندگی مدیریتی خود خواهید رسید...  

به یاد داشته باشید آنچه که درست است همیشه محبوب نیست... و آنچه که محبوب است همیشه حق نیست!

این مطلب توسط آقای محمد یزدانی ارسال شده است

حکایت شنیدنی آن درخت!

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:

«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ پولی نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟ عابد گفت: تا آن درخت برکنم؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» باز ابلیس و عابد درگیر شدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!

عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟» ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»

این مطلب توسط روان آبی گرامی ارسال شده است.

جایگاه مناسبت‌های ملی در نگرش دینی

تلک الایام نداولها بین الناس (آل عمران، ۱۴۰)

این روزها را بین مردم می گردانیم

چرخش ایام به صورت شبانه‌روز، هفته، ماه، سال و ... یکی از بزرگترین نشانه‌های الهی است که در آیه فوق نیز بدان استناد شده است. یکی از مناسبت‌هایی که در این چرخش ایام مرتباً برای ما تکرار می‌شود روزهایی است که از ایران باستان به یادگار مانده است مانند عید نوروز، سیزده بدر، چهارشنبه‌سوری و ... و یکی از بحث‌هایی که در شرایط مختلف به میزان متفاوت طرح می‌شود نسبت این مناسبت‌ها با مناسبت‌های دینی است. و به دیگر سخن، مذهب چه نسبتی با ملیت(مناسبت‌های ملی) دارد؟

هرگاه احساسات دینی به دلایلی چون انقلاب یا جنگ بروز بیشتری پیدا کرده مباحث ملی فروکش نموده و هرگاه احساسات دینی به دلایلی فروکش کرده، مباحث ملی یا قومی غلیظ‌تر شده است.  البته فعلاً با افراد یا گروه‌هایی که عمداً ملیت و مذهب را در مقابل همدیگر قرار می‌دهند کاری نداریم!!! بلکه صرفاً در مقام تحلیل رابطه این دو پدیده‌ هستیم، دو پدیده‌ای که جامعه بشری بویژه جوامع دینی با آن مواجه هستند.

هر دو گرایش ملی و مذهبی در افراد مختلف با میزان‌های متفاوت حضور دارند و البته این گرایش‌ها در یک فرد نیز در زمانها و شرایط مختلف، تغییر می‌کنند. اغلب کسانی که از گرایش‌های مذهبی قویتری برخوردارند، تلاش می‌کنند مناسبت‌های ملی و باستانی را تقلیل دهند تا با رویکرد دینی آنها تعارض پیدا نکند؛ و در مقابل، کسانی که از گرایش‌های ملی بالاتری نسبت به دین برخوردارند، موضع انتقادی به مناسبت‌های دینی و مذهبی می‌گیرند و تلاش می‌کنند مناسبت‌های ملی را به نحو کامل بجا آورند.

در چنین شرایطی که این تعارض را در محیط اطراف خودمان می‌بینیم، اهمیت آن پرسش ـ مذهب چه نسبتی با ملیت(مناسبت‌های ملی) دارد؟ ـ دوچندان می‌شود. ما انشاءالله در آینده به این موضوع به نحو مبسوط خواهیم پرداخت و تا آن زمان دوستان را به خواندن کتاب «خدمات متقابل اسلام و ایران» از شهید مطهری توصیه می‌کنیم؛ ولی فعلاً یک مسئله را در این زمینه طرح می‌کنیم تا باب گفتگو و هم‌فکری در این زمینه گشوده شود.

ادامه نوشته

چهار رابطه مختلف انسان و فناوری

این مطلب توسط برادر گرامی جناب آقای سراج در ادامه بحث شناخت رسانه (مدرنیته)، ارسال شده است. ضمن تقدیر از زحمت و دقت نظر ایشان، نظر دوستان گرامی را به این موضوع جلب می کنم. گفتنی است این موضوع از سطح فنی بالایی برخوردار است ولی انصافاً افق جالبی را در مورد اقسام فناوری نشان می دهد.

پدیدارشناسان مطالعات انتقادی متعددی در مورد رسانه‌های دیجیتال، واقعیت مجازی، اینترنت و ... انجام داده اند. در پدیدارشناسی ما به اشیا به عنوان "امکاناتی برای" (آن‌چه هایدگر آن‌را یک «برای این‌که... / برای رسیدن به...» می‌نامد) رسیدن به مقاصد مورد نظر خود نگاه می‌کنیم؛ به عنوان ابزارهایی برای رسیدن به این و آن. مثلا صندلی را به عنوان «امکانی برای» نشستن می‌دانیم. وقتی من رایانه کیفی‌ام را روشن می‌کنم، رایانه به عنوان امکانی برای نوشتن، ارتباط با دفتر کارم و ... است.
در اندیشیدن درباره رابطه بین انسان و فناوری، «دان اَید» چهار رابطه‌ی مختلفِ من ـ فناوری ـ دنیا را مشخص می‌کند:

رابطه‌ی درج: (من ـ عینک) ـ دنیا              "عینک" در "من" مندرج می‌شود

رابطه‌ی تفسیری: من ـ (نقشه ـ دنیا)       "نقشه" دنیا را تفسیر می‌کند

رابطه‌ی مغایرت: من ـ فناوری ـ (دنیا)        دنیا بطور موقت به پس‌زمینه می‌رود

رابطه‌ی پس‌زمینه: من ـ (فناوری) ـ دنیا     فناوری معمولاً در پس‌زمینه است

نوع اول را «رابطه درج/تضمّن» می‌نامد، که در آن فناوری به تجربه ادراکی ذهنی دنیا می‌انجامد، و در نتیجه حس/معنای جسمانی و ادراکی شیء را تغییر شکل می‌دهد. من در به چشم گذاشتن عینک خودم، وقتی از میان شیشه‌های عینک می‌بینم، این شیشه‌ها در ایفای نقش در کاربردی که دارند، حس جسمانی خودم را که جزئی از روش معمولی است که اطرافم را تجربه می‌کنم [از من] دریغ می‌دارند. اَید رابطه فوق را از نوع «(من ـ عینک) ـ دنیا» می‌داند. البته این رابطه دارای «ساختار تقویت(درشت‌نمایی) یا تقلیل(کاهش)» است. روابط درج، آن‌چه از میان آنها تجربه می‌شود را به طور همزمان هم تقویت یا تقلیل می‌نمایند و هم آن‌را به کناری می‌نهند(فیلتر/انتخاب می‌کنند). "ماه‌"ی که درون تلسکوپ دیده می‌شود، از ماهی که توسط چشم غیرمسلح مشاهده می‌شود متفاوت است. فردی که پشت تلفن است از فاصله دور نزد من آورده می‌شود، به این بها که به "صدا" تقلیل پیدا می‌کند.

ادامه نوشته

تو یک "کلمه" یاد بگیر، من دنیا را به تو می دهم

دخترم تعریف می‌کرد که چند روز پیش کمک کرده تا یک نابینا سوار تاکسی شود ولی بعداً متوجه شده که راننده نیز ناشنوا است. وقتی خواسته بود از تاکسی پیاده شود مانده بود که آن دو نفر چگونه می‌توانند ارتباط برقرار کنند؟ نابینا زبان دارد ولی راننده را نمی‌بیند و راننده نیز بیناست ولی صدای او را نمی‌شنود....

اینجا بود که به یاد ماجرای هلن کلر (فیلم معجزه‌گر) افتادم. این فیلم یکی از معدود فیلم‌هایی است که اعجاز سینما را نشان می‌دهد. بنده تا قبل از دیدن این فیلم به اهمیت "کلمه" پی نبرده بودم. ماجرای هلن کلر این است که در نوزادی بینایی و شنوایی خود را از دست می‌دهد و تبدیل به یک نوزاد وحشی می‌شود چون نه چشمی دارد که آداب و علائم را از اطرافیان یاد بگیرد و نه گوشی دارد که آنها را از اطرافیان بشنود. هلن مانند یک حیوان غیراهلی رفتار می‌کند، خوردن، آشامیدن، راه رفتن، آداب معاشرت و ... هیچکدام را نمی‌تواند یاد بگیرد.

تصور کنید در چنین موقعیتی قرار دارید؛ تنها راه یاد دادن به او استفاده از زبان و مکالمه است؛ ولی چگونه می‌توانید نخستین و ابتدائی‌ترین وسیله ارتباطی یعنی زبان(و پیش از همه کلمه) را به او بیاموزید؟ مثلا اگر بخواهید کلمه "مادر" یا "آب" را به او یاد بدهید، چکار می‌کنید؟ هلن نه وجود خارجی مادر و آب را می‌بیند و نه صوت مربوط به مادر و آب را می‌شنود! ... اینجاست که به اهمیت نماد ـ اعم از نماد گفتاری یا نوشتاری ـ پی می‌برید. تنها راه ممکن، استفاده از لامسه است؛ یعنی باید از طریق لامسه و علامت روی دست یا صورت و یا هر جایی از پوست او، به وی بفهمانید که مثلاً علامت ضربدر نشاندهنده فلان شیء (مثلاً آب)است. همین‌جاست که اهمیت نماد برای ما آشکار می‌شود. نماد یعنی علامتی که برای فلان شیء یا معنا قرارداد می‌شود؛ به عنوان مثال، دایره‌ی قرمزی که یک خط سفید در وسط آن قرار دارد نشانه این است که نباید با خودرو وارد این خیابان بشویم و ... اما مشکلی که برای امثال هلن وجود دارد این است که با اصل وجود نماد و دلالت‌گری آن آشنا نیست؛ همان‌کاری که همه ما در دوره‌ی کودکی بطور طبیعی با آن آشنا شده‌ایم و از آنجا که چشم و گوش داشته‌ایم خیلی زود و به طور ناخودآگاه این فرایند پیچیده را طی کرده‌ایم و ازینرو متوجه اهمیت آن نیستیم و لذا هم‌اینک برای آشنایی با آن فرایند پیچیده‌ی نمادسازی، باید خودمان را در موقعیت فردی چون هلن قرار دهیم تا اندکی به اهمیت ساختن "کلمه" پی ببریم.

ادامه نوشته

چهارچوب نظری برای تحلیل موضوعات

به نظر مي رسد بررسي مقوله هاي بحث برانگيز و مبتلا به ما ، بايد در چار چوبي مورد بررسي قرار گيرد تا به لحاظ فلسفي بتوان جايگاه آنها  را دريافت. به نظر اين جانب،  هر موضوعي كه بررسي مي شود بايد در راس هرمي قرار گيرد كه قاعده ي آن مثلثي است به سه راس. يعني مركز ثقل اين هرم تحليلي، نتيجه بررسي تاثير و تاثر وزن هاي هر كدام از رووس قاعده بر راس آن  مي باشد. اين سه راس در سه مقدمه بيان شده است. و در ادامه در قسمت نتيجه گيري سعي شده موضوع دانشگاه با اين شيوه باز نگري گردد.

مقدمه اول - ايران كشور مهجور و استبداد زده :

با تقسيم جهان به غرب و شرق يا شمال وجنوب، و يا كشور هاي پيشرفته و عقب مانده و عقب نگه داشته شده و... ويا جهان اول ودوم  و سوم و... در عرف ادبيات سياسي جهان امروز، كشور ما خواسته يا ناخواسته در يك شرايط خاص قرار گرفته است. از سويي رد پاي ظلم وستم شاهان در طي چندين صد سال بر گرده ي اين كشور نشان از  عمق فاجعه اي دارد كه بر ملت مستعد و به نسبت با هوش ما رفته است و ما را از قافله تغييرات دنياي جديد عقب نگه داشته است. از سوي ديگر  مشكلات اجتماعي، فرهنگي، اقتصادي و... اين كشور(كه باز علت اول بر آن ها موثر است) نيز  به اين مشكلات بايد اضافه شود. اتفاقات تاريخي مانند حمله مغول كه به تعبير كارشناسان تاريخ،  هر آنچه ما داشتيم و نداشتيم را به تاراج برد و ما را دچار هرج ومرج كرد و چونان مزرعه اي طاعون زده شديم. پنداري كودكي كه در يك مقطع از سن رشدش دچار سوء تغذيه شده و اينك كه جوان است تعادل جسمي ندارد!.

ادامه نوشته

دانشگاه، یک نهاد مدرن

در بحث حقوق زن، که یکی از بحث‌های مشابه است، یک نکته جلب نظر می‌کند و آن گلایه‌مندی هر فرد دلسوز است. یا مباحث جدی نظری طرح نمی‌شود و یا در صورت طرح به مرحله اجرا در نمی‌آید. "یکی از بحث‌های مشابه"، یعنی در سایر موضوعات ـ مثل بحث جوان، جنگ، خانوداده، اشتغال، ازدواج، تحصیلات عالی، تربیت فرزندان و ... ـ هم با این معضل مواجه هستیم. بنده ریشه این معضلات را از دو جهت می‌دانم: یکی اینکه خودمان اهل کارهای جدی، کارشناسانه و طاقت‌‌فرسا نیستیم و دیگر اینکه در جهان و فضایی زندگی می‌کنیم که آن جهان، اقتضائات خودش را به ما تحمیل کرده است؛ و تا زمانی که آن فضا و اقتضائاتش را نشناسیم، حتی اگر مشکل اول (خودمان اهل کارهای جدی، کارشناسانه و طاقت‌‌فرسا نیستیم) را حل کنیم بازهم مشکلات جدی باقی خواهند ماند.

در مورد مشکل اول، چون بارها گفته‌اند و شنیده‌ایم و یا خود اندیشیده‌ایم، فعلاً سخنی نمی‌گویم جز یک کلام در بسته و آن اینکه کار جدی مستلزم بکارگیری کارشناس واقعی است و کارشناس واقعی نمی‌تواند «بله قربان‌گو» باشد؛ به دیگر سخن، تسلیم محض با تخصص واقعی جمع نمی‌شود. اگر به دنبال کارشناس حقیقی هستیم باید نقدهای او را به جان بخریم و از وی انتظار تایید بی‌چون و چرا و مکرر خودمان را نداشته باشیم. اگر کسی همیشه رئیس یک موسسه یا وزارتخانه یا شرکت را تایید کند و هیچ ایرادی از وی نگیرد، مطمئن باشیم که او کارشناس خوبی نیست. به تعبیر حضرت امیر(ع) در نامه 53 نهج‌البلاغه که به مالک اشتر امر می‌کند: «باید که برگزیده‌ترین وزیران تو کسانی باشند که سخن حق را بر زبان آرند هر چند تلخ باشد و در آنچه خدا بر دوستانش نمی‌پسندد کمتر تو را یاری کنند هرچند که این برنامه بر علیه تو باشد. به پرهیزگاران و راستگویان بپیوند و از آنان بخواه که تو را فراوان نستایند و به باطلی که مرتکب آن نشده‌ای شادمانت ندارند، زیرا تمجید آمیخته به تملق سبب خودپسندی شود و آدمی را به سرکشی وادار سازد.» [ترجمه فولادوند، ص383]

اما در باره مشکل دوم، فعلاً همین‌قدر به عرض برسانم که ما خواه ناخواه در عصر مدرن زیست می‌کنیم، آنچه با آن سرو کار داریم مدرن است. به اطراف خود بنگرید و مظاهر تمدن جدید را ببینید: دانشگاه، رسانه‌ها، انتخابات، تبلیغات، آموزش و پرورش، بهداشت و درمان، معماری و مسکن، شهرنشینی و ... همه اینها محصول دوره جدید هستند. گمان نکنیم که ما خودمان اینها را داشته‌ایم یا هم‌اینک با سلیقه خودمان از آنها استفاده می‌کنیم. پیشتر بحث رسانه تا حدی مطرح شد و در این مجال به تحلیل کوتاهی از نهاد دانشگاه می‌پردازم تا دوستان برای شناخت این عصر و اقتضائات آن همراهتر شوند. قبل از شروع بحث، یادآوری این نکته را ضروری می‌دانم که این مباحث لزوماً به معنای تقبیح غرب یا انکار ارزش تکنولوژی نیست، بلکه بدین معناست که باید عصر جدید را از جهت مبانی و نه فقط از جهت مظاهر بشناسیم.

ادامه نوشته

سحر میداند ، سحر !(كربلايي)

مباحثات و كامنت هاي پست قبلي را كه خواندم، ديدم مطلبي بهتر از اين شعر سهراب سپهري، براي اداي شوق وذوقم نمي توانم بيابم .به وي‍‍ژه آنجا كه مي گويد:


"برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم :

چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید ؟

می شنیدم که به هم می گفتند :

سحر میداند ، سحر !"

گفتم شما را در اين ذوق و شوق شريك كنم!.

-----------------------------------------------------------------------------------
به تماشا سوگند

و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر از ذهن

واژه ای در قفس است.


حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود.

من به آنان گفتم :

آفتابی لب درگاه شماست

که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.


و به آنان گفتم :

سنگ آرایش کوهستان نیست

همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کنلگ .

در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است

که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.

پی گوهر باشید.

لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.


و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم

و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .

به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.


و به آنان گفتم :

هر که در حافظۀ چوب ببیند باغی

صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.

هر که با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.

آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند

می گشاید گرۀ پنجره ها را با آه.


زیر بیدی بودیم.

برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم :

چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید ؟

می شنیدم که به هم می گفتند :

سحر میداند ، سحر !


سر هر کوه رسولی دیدند

ابر انکار به دوش آوردند.

باد را نازل کردیم

تا کلاه از سرشان بردارد.

خانه هاشان پر داوودی بود،

چشمشان را بستیم.

دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.

جیبشان را پر عادت کردیم.

خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.



" سهراب سپهری "