گفت کای فرزند فرزانه سخن / بشنو از من یادگار و گوش کن

با من از حق بود سرّ بیشمار / جمله خواهم کرد بر تو من نثار

دان که شب بودم بخلوت از کرم / ناگهان شخصی درآمد از درم

چون نظر کردم رسول الله بود / بر همه دلها و جانها شاه بود

روی خود پیشش نهادم بر زمین / گفت سر بردار و سرّ حق ببین

من بحکم او چو سر برداشتم / در دل خود نور حق افراشتم

چون نظر کردم به روی مصطفی / دیدم اندر پهلوی او مرتضی

مصطفی گفتا بمن کای مرد دین / می شناسی شاه دین را از یقین

می‌شناسم گفتم ای ختم رسل / این جوان را زآنکه هست او بحر کلّ

من باو ایمان خود وابسته‌ام / از عذاب حق تعالی رسته‌ام

شاه را دانم من از روی یقین / بعد پیغمبر امام متّقین

سرّحق در ذات او من دیده‌ام / زو همه عرفان حق بشنیده‌ام

من در او بینم همه آفاق را / من از او دانم مراین نُه طاق را

من از او رانم سخن در ذات حق / من از او خوانم همه آیات حق

من در او بینم همه نور الاه / خود از او تابان بود خورشید و ماه

من از او دیدم همه دیدار حق / زین معانی برده اهل دین سبق

من از او دیدم ولایت را تمام / گفته‌اش ایزد ثنا اندر کلام

من از او دیدم کتبها پر ز علم / من در او دیدم همه دریای حلم

من در او دیدم تمام انبیا / زآنکه او بوده ولیّ و رهنما

اوست دانا در علوم اوّلین / اوست بینا در کلام آخرین

من در او دیدم که او منصور بود / لاجرم اندر جهان مشهور بود

من در او دیدم که آدم بود او / بی گمان عیسی بن مریم بود او

هر که او را دید حق را دید او / گل ز بستان معانی چید او

بعد از آن گفتا رسول هاشمی / کاین سخنها را ولی داند همی

این معانی را ز که آموختی / خرقهٔ توفیق ایمان دوختی

گفتمش ز آنکس که بامن راز گفت / قصّهٔ معراج با من باز گفت

ز آنکه او بابست بر شهر علوم / عرش را کرده مشرّف از قدوم