بسم الله الرحمن الرحیم

نمی دانم از تو بگویم یا از خودم! نه به این خاطر که هر دو یکسانیم

بلکه از این جهت است که خوبی های تو و یاد تو درد من است

چه می گویم؟ ! چه دردی ؟ چه یادی؟! ....

سال ها گذشت و من دورتر شدم، ... عهد شکستم و شما وفا کردید و ...

خلاصه قرار شد قطره از دریا و خاک از آسمان بگوید !  چه بگویم ؟

خدایا ! در آن چه گذشت اخلاص نمی بینم،

خودت به شرف آن ها اخلاص ببخش!

مرا بردار ! اگر حرفی هست مال آن هاست ، من نیستم

خدایا ! خودت به فریادم برس

منصور واسطه هدایت من شد، هدایت اش کن!

بار الها! یک هفته فرصت داد تا از حمید بنویسم، و من نادان، با خوش خیالی

به دنبال فرصت و حالی، غافل از این که زیادی خوش بین ام ...

حال بدون عمل! ایمان بدون توبه! اخلاص بدون تقوا! ... و ....

 

کالرامی بلا وتر (مثل تیرانداز بدون تیر)

خدایا فقط حرف است که می زنم ... عملی نیست

توفیق بده !  اخلاص بده! عمل بده!

نمی دانم باید بنویسم یا نه؟!!

گرچه عقل بی احساس ام خالی از حرف نیست

اما، دل مشتاقم شرمنده است

خدایا! رحم کن، الهی و ربی من لی غیرک

دیشب دعای کمیلی خواندیم، توفیق دادی، اشک دادی، ...  سپاسگزارم

منصور سراغ نوشته را می گیرد و من به آخرین روز و لحظه حواله اش داده ام

امروز روز وعده است، جمعه 31/4/79، نوزدهم ربیع الثانی

یاد 19 دی سال 65 به خیر! – آغاز عملیات کربلای 5-

دیروز به یاد یکی از شهدا افتادم، بیشتر از 40 سال داشت

در گردان رسم بود وقتی ایه شریفه " ان الله و ملائکه یصلون .... "

 به یا ایهالذین آمنو می رسید همه بچه ها با هم می گفتند :

لبیک

 و بعد از آن مکبر بقیه آیه را می خواند و همه صلوات می فرستادند

این شهید نمی توانست لبیک بگوید چون خود را لایق کلمه مومن نمی دانست

خدایا ! چه کردی؟ و چه کسانی را برگزیدی و بردی؟

منصور جان ! نه فرصتی است و نه اخلاصی

فعلا از بیان احساسم نسبت به خودت می گذرم ... تا فرصتی دیگر

اما از حمید می گویم

خدایا ! خودت بگو

حمید همه چیز من بود، دوست داشتم او باشم، پیش او باشم

غیر او نباشم

دوست داشتم به جای من تصمیم بگیرد

دوست داشتم نفس کشیدنم را از او اجازه بگیرم

پس از اولین مرحله بیت المقدس 2 که تمام تلاش اش را کرده بود و

علیرغم سختی کار این مرحله توانسته بود نیروهای اش را پای کار برساند

گرچه از کل گروهان شاید فقط سی نفر به آن جا رسیده بودند

ولی خودش و معاون هایش پشت بی سیم اعلام آمادگی می کردند

حاج مصطفی هم اصرار به پیشروی... تا این که نمی دانم چطور شد برگشتند

توی چادر موقعیت رفتم و پیش اش نشستم

انگار مرتکب بزرگ ترین گناهان شده بود

از وجود اش شرم داشت و برای ادامه عملیات لحظه شماری می کرد

تا این که مجددا عازم شدند

لحظه خداحافظی انگشترم را بهش دادم

حمید هم خودکار آنتن اش را به من داد و " خندید"

نمی دانستم این آخرین دیدارمان است ولی با هر کار اش قلبم می فشرد ...

............

.....

.

بچه ها برگشتند .... ولی از حمید و علی خبری نبود!

 پرس و جو هم فایده ای نداشت

محمد پناهی آزاد گفت :

حسن آقا بیرامی آن ها را دیده است که زخمی شده اند

رفتم دنبال حسن آقا و پیدایش کردم، گفت :

حمید که زخمی شد، هر کاری کردم نگذاشت بیارمش عقب و گفت، برو نیرو بیاور

من هم آمدم دنبال نیرو ولی ....

بعدها رفتم و کریم را در بیمارستان دیدم کریم گفت:

من قبل از حمید و علی زخمی شدم ولی هر چی صبر کردم دیدم نه بابا از شهادت خبری نیست!

ناچار برگشتم عقب توی راه به حمید و علی برخوردم ... حمید سلام رسوند . . .

این آخرین فردی بود که سلامی چو بوی خوش آشنایی آورد

و خودش هم بعد به سلام رسان ملحق شد

.

..

...

چهار سال بعد ...

بقایای پیکر حمید را آوردند و دفن کردند، افسوس خوردم

چون از من خواسته بود وصیت نامه اش را در مراسم تشییع بخوانم ولی ...

سال 69 که اسرا آزاد شدند مثل یتیمی امیدوار،

سراغ همه کاروان ها و حتی هلال احمر رفتم

ولی ... اسم و رسمی از او نبود

***********

منصور عزیز! می خواهم در وعده ام تعجیل کنم

نمی دانم این گفتن، توفیق ام را سلب می کند یا نه! ولی ... امیدوارم

مثل حمید می گویم و اهل اغراق نیستم.

آن زمان شخصیت جالبی برایم بودی

کارهایت، ورزش ات، غلط هایت! و ...

ولی مهر حمید همه را زیر ابر برده بود

اینک با گذشت 13 سال و وضع اسفبار من

تو واسطه شدی! و چه واسطه ای و چه وقتی!! ...

خدایا! مرا حذف کن و خودت بنویس

ناصر جان!

چنان طراوتی و چنان حیاتی یافتم که شاید خودش چیزی نباشد

 ولی در قیاس با گذشته ام " همه چیز" است

و تو واسطه این " فیض " بودی

تو را به روح حمید و صابر !

مگذار از این فیض محروم شویم

خودت را بپا ! ما را هم بپا!

من این کلمات را عقد اخوتی بین خود و شما می دانم

همان عقدی که نطفه اش 14 سال پیش در دشت دزفول بسته شد

و حالا بار می دهد

عجب عقدی! عجب اخوتی ! و عجب برکتی!

تو را به مولود سیزده رجب و به حرمت 14 معصوم قسم می دهم

دست مرا هم بگیر و ... تعجب مکن!

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

با این که نمی خواهم این حالت بی خودی را رها کنم

ولی معذورم بدار!

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

....

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می کرد

والسلام – رضا

تهران- 31/4/79